قصه
دیوانه بودم، میخواستم با کلمه تو را ببوسم. میخواستم چشم درشت تیره تو را شعر کنم، و برف شوم روی گرمای دستانت، و سایه باشم در تاریکی پشت سر تو جامانده. دیوانه بودم. درست و حسابی دیوانه بودم.
لبهایت را دوست داشتم بنویسم. لبهایت را وقتی شعر میخوانند. لبهایت را وقتی حرفهای ساده روزمره را شعر میکنند. لبهایت را وقتی اسم هر آدمی را که صدا میزنی، درخت سیب میشود و شکوفه میدهد در چلهی سرد زمستان حتی.
نه این که عاشقت شده باشم، نه. میت رنجوری بودم که از معاشرت تو زنده شدهبود، و میخواست این اعجاز بزرگ معاصر را در کلماتش ثبت کند. میخواست برنگردد به دلمردگی، به حرف نزدن، ننوشتن، نوازش نکردن، به درد نخوردن. میخواست در تو بماند، در تماشای تو، در نور تو، درتمنای تو، در این که از تو خورشید ببافد گوشهی جاجیم زمخت سیاه جهانش.
لبهایت را دوست داشتم بنویسم. لبهایت را وقتی شعر میخوانند. لبهایت را وقتی حرفهای ساده روزمره را شعر میکنند. لبهایت را وقتی اسم هر آدمی را که صدا میزنی، درخت سیب میشود و شکوفه میدهد در چلهی سرد زمستان حتی.
نه این که عاشقت شده باشم، نه. میت رنجوری بودم که از معاشرت تو زنده شدهبود، و میخواست این اعجاز بزرگ معاصر را در کلماتش ثبت کند. میخواست برنگردد به دلمردگی، به حرف نزدن، ننوشتن، نوازش نکردن، به درد نخوردن. میخواست در تو بماند، در تماشای تو، در نور تو، درتمنای تو، در این که از تو خورشید ببافد گوشهی جاجیم زمخت سیاه جهانش.
۱.۵k
۰۹ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.