(وقتی دعواتون میشه و.....) پارت ۲
#لینو
#استری_کیدز
خودش هم متوجه نشد چطور راه نیم ساعته رو توی کمتر از ده دقیقه طی کرده بود فقط و فقط الان فکر و ذکرش زنش بود...تنها عشقش...
سریع از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی بیمارستان بزرگ رفت و واردش شد...
انبوهی از جمعیت داخل بودن...کلی بیمار روی صندلی های انتظار نشسته بودن و دکترا و پرستار ها در حال طی کردن مسیر های مختلفی بودن...
توجهی به هیچ کدوم از اینا نکرد...سریع به سمت پیشخوان رفت و دستش رو روی میز گذاشت
_ ببخشید....
پرستاری که پشت پیشخوان نشسته بود نگاهش رو از کامپیوتر جلوش گرفت و به مینهو که اشک میریختی و قیافه ای درمونده داشت،داد...
_ اتاق...خانوم لی ا.ت..ک..کجاست؟
پرستار نگاهش رو از مینهو گرفت و دوباره به صفحه ی نمایش کامپیوتر دوخت و آروم شروع کرد به تایپ کردن
÷ ام...ایشون الان انتهای سالن طبقه ی سوم..توی اتاق عمل هستن
سرش رو با عجله تکون داد و راهش رو گرفت و به سمت آسانسور رفت...
نمیتونست اضطرابش رو کنترل کنه...نمیتونست اون حس وحشتناکی که داشت رو هضم کنه...
بعد از باز شدن در آسانسور به سرعتش ازش خالی شد و به سمت انتهای راهرو ی خلوت رفت..
به در بسته ی اتاق عمل نگاهی انداخت...اشک هاش بی رحمانه تر از قبل میریختن..فکر کردن به اینکه ممکنه بلایی سرت بیاد داشت نابودش میکرد...نمیتونست حتی به اینکه ممکنه اتفاق بدی برات بیوفته فکر کنه...حتی فکر کردن به این موضوع از پا درش میآورد...
دیگه نتونست تحمل کنه...پاهاش سست شده بود و روی زانو هایش افتاد...
هق هقاش شروع شد...سرش رو پایین انداخت و اشک هاش اونقدر سریع و قوی میریختن که دیگه جونی برای جسمش نمونده بود...
میتونست قطرات اشک رو که روی دستاش میریزه رو حس کنه...
الان فقط یک آغوش گرم از طرف تو میتونست ارومش کنه...تنها چیزی که حالا فقط بهش نیاز داشت یک آغوش گرم بود...آغوشی که تو بهش هدیه میدادی...
فلیکس : هیونگ...
#استری_کیدز
خودش هم متوجه نشد چطور راه نیم ساعته رو توی کمتر از ده دقیقه طی کرده بود فقط و فقط الان فکر و ذکرش زنش بود...تنها عشقش...
سریع از ماشین پیاده شد و به سمت در ورودی بیمارستان بزرگ رفت و واردش شد...
انبوهی از جمعیت داخل بودن...کلی بیمار روی صندلی های انتظار نشسته بودن و دکترا و پرستار ها در حال طی کردن مسیر های مختلفی بودن...
توجهی به هیچ کدوم از اینا نکرد...سریع به سمت پیشخوان رفت و دستش رو روی میز گذاشت
_ ببخشید....
پرستاری که پشت پیشخوان نشسته بود نگاهش رو از کامپیوتر جلوش گرفت و به مینهو که اشک میریختی و قیافه ای درمونده داشت،داد...
_ اتاق...خانوم لی ا.ت..ک..کجاست؟
پرستار نگاهش رو از مینهو گرفت و دوباره به صفحه ی نمایش کامپیوتر دوخت و آروم شروع کرد به تایپ کردن
÷ ام...ایشون الان انتهای سالن طبقه ی سوم..توی اتاق عمل هستن
سرش رو با عجله تکون داد و راهش رو گرفت و به سمت آسانسور رفت...
نمیتونست اضطرابش رو کنترل کنه...نمیتونست اون حس وحشتناکی که داشت رو هضم کنه...
بعد از باز شدن در آسانسور به سرعتش ازش خالی شد و به سمت انتهای راهرو ی خلوت رفت..
به در بسته ی اتاق عمل نگاهی انداخت...اشک هاش بی رحمانه تر از قبل میریختن..فکر کردن به اینکه ممکنه بلایی سرت بیاد داشت نابودش میکرد...نمیتونست حتی به اینکه ممکنه اتفاق بدی برات بیوفته فکر کنه...حتی فکر کردن به این موضوع از پا درش میآورد...
دیگه نتونست تحمل کنه...پاهاش سست شده بود و روی زانو هایش افتاد...
هق هقاش شروع شد...سرش رو پایین انداخت و اشک هاش اونقدر سریع و قوی میریختن که دیگه جونی برای جسمش نمونده بود...
میتونست قطرات اشک رو که روی دستاش میریزه رو حس کنه...
الان فقط یک آغوش گرم از طرف تو میتونست ارومش کنه...تنها چیزی که حالا فقط بهش نیاز داشت یک آغوش گرم بود...آغوشی که تو بهش هدیه میدادی...
فلیکس : هیونگ...
۵۱.۸k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.