part 3
part 3
رفت توی اتاق و به جونگکوک گفت : حاضر شو میخوایم بریم جایی.
- کجا؟
- پیش دکترت... گفت باید معاینه بشی.
- باشه.
جونگکوک حاضر شد و با تهیونگ سمت بیمارستان راهی شدن. تهیونگ ماشین رو پارک کرد و باهم رفتن داخل.
دکتر تا اون دو رو دید سلام داد و به جونگکوک گفت : شما میتونید بیرون منتظر باشید؟
جونگکوک بدون حرفی رفت بیرون.
دکتر چرخید سمت تهیونگ و گفت : بشینید.
تهیونگ نشست و منتظر مرد رو نگاه میکرد.
دکتر شروع کرد به صحبت کردن که برای لحظه ای قلب تهیونگ ایستاد : آقای کیم... جونگکوک توی حال زیاد خوبی نیست و باید قلبش عمل بشه ولی...
- ولی چی؟ هزینه اش زیاده. هرکاری بگید من میکنم.
- نه مسئله این نیست... ایشون نیاز به قلب جدیدی نیاز دارن چون قلب خودشون نمیتونه درست کار کنه و ممکنه به همین زودیا...
- خب من باید چیکار کنم؟
- فقط دنبال اهدای قلب بگردید.
تهیونگ بدون حرفی رفت بیرون.
با چهره جونگکوک مواجه شد که منتظر نگاش میکنه. لبخندی زد و رفت جلو که جونگکوک گفت : چیشد؟
- هیچی. گفت که باید بیشتر چیزای مقوی بخوری تا خوب بشی.
- دروغ میگی... اگه راست میگفتی چشمهاتم چیزی که تو میگفتی رو میگفتن.
تهیونگ با تعجب پرسید : تو چشمهای منو میخونی؟
جونگکوک تک خنده ای کرد و گفت : مگه میشه نفهمم چی میگی.
تهیونگ هم لبخندی زد و دست جونگکوک رو گرفت و با خودش کشید و برد.
یک پارت دیگه هم میزارم
الان دو پارت یکی کردم این فیکم کوتاهه ولی فیک های دیگم طولانی ترن
حمایت فراموش نشه ❤️😘
رفت توی اتاق و به جونگکوک گفت : حاضر شو میخوایم بریم جایی.
- کجا؟
- پیش دکترت... گفت باید معاینه بشی.
- باشه.
جونگکوک حاضر شد و با تهیونگ سمت بیمارستان راهی شدن. تهیونگ ماشین رو پارک کرد و باهم رفتن داخل.
دکتر تا اون دو رو دید سلام داد و به جونگکوک گفت : شما میتونید بیرون منتظر باشید؟
جونگکوک بدون حرفی رفت بیرون.
دکتر چرخید سمت تهیونگ و گفت : بشینید.
تهیونگ نشست و منتظر مرد رو نگاه میکرد.
دکتر شروع کرد به صحبت کردن که برای لحظه ای قلب تهیونگ ایستاد : آقای کیم... جونگکوک توی حال زیاد خوبی نیست و باید قلبش عمل بشه ولی...
- ولی چی؟ هزینه اش زیاده. هرکاری بگید من میکنم.
- نه مسئله این نیست... ایشون نیاز به قلب جدیدی نیاز دارن چون قلب خودشون نمیتونه درست کار کنه و ممکنه به همین زودیا...
- خب من باید چیکار کنم؟
- فقط دنبال اهدای قلب بگردید.
تهیونگ بدون حرفی رفت بیرون.
با چهره جونگکوک مواجه شد که منتظر نگاش میکنه. لبخندی زد و رفت جلو که جونگکوک گفت : چیشد؟
- هیچی. گفت که باید بیشتر چیزای مقوی بخوری تا خوب بشی.
- دروغ میگی... اگه راست میگفتی چشمهاتم چیزی که تو میگفتی رو میگفتن.
تهیونگ با تعجب پرسید : تو چشمهای منو میخونی؟
جونگکوک تک خنده ای کرد و گفت : مگه میشه نفهمم چی میگی.
تهیونگ هم لبخندی زد و دست جونگکوک رو گرفت و با خودش کشید و برد.
یک پارت دیگه هم میزارم
الان دو پارت یکی کردم این فیکم کوتاهه ولی فیک های دیگم طولانی ترن
حمایت فراموش نشه ❤️😘
۴۰۳
۱۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.