پارت 28
پارت 28
یه پسر، با موهای سیاه، لاغر و شکننده، پر از زخم روی صورتش، و... و خیلی خیلی شبیه سوبین بود، یعنی، صورتش... صورتش کپی سوبین بود... ولی، موهای سوبینی من بلوند بود، رفتم سمتش:اقا، اقا حالتون خوبه؟ پسر اروم چشماشو باز کرد، چشماش... هنوز همون بود... همون... همون برقی رو داشت که چشماش سوبین داشت... سوبین:یونجونی... ب... بالاخره... اومدی:)و بعد از حال رفت!... بلندش کردم، یونجونی؟ سوبینم برگشته؟ یعنی این پسر سوبین منه، بردمش به خونه ای که پر بود از خاطره، خاطره های خوب... روی تخت گذاشتمش، یونجون سوبینت برگشت، دیدی؟ دیدی عشقت به قولش عمل کرد!
ویوی سوبین:
خیلی خسته بودم، از نظر جسمی داغون بودم... ولی از نظر روحی خوشحال بودم، بعد از تحمل این 4 ساعت مزخرف منو تبدیل به انسان کردن و دقیقا روی صندلی گذاشتن که منو و یونجون اون روزی که اومده بودیم شهربازی روش نشستیم.. هنوز اون صورت ناز رنگ پریدش یادمه، چقدر ترسیده بود ولی به خاطر من هیچی نگفت.... واقعا نای باز نگه داشتن چشمامو نداشتم، صدای قدمهایی رو شنیدم:اقا، اقا، حالتون خوبه؟ .. خودش بود.. اومد، اره، اون اومد، بلاخره، روباه کوچولوم اومد... :یونجونی... ب... بالاخره... اومدی:)و بعدش نفهمیدم چیشد
ویوی یونجون:
داشتم براش سوپ درست میکردم که صدای ناله های ریزی رو از اتاق شنیدم
یه پسر، با موهای سیاه، لاغر و شکننده، پر از زخم روی صورتش، و... و خیلی خیلی شبیه سوبین بود، یعنی، صورتش... صورتش کپی سوبین بود... ولی، موهای سوبینی من بلوند بود، رفتم سمتش:اقا، اقا حالتون خوبه؟ پسر اروم چشماشو باز کرد، چشماش... هنوز همون بود... همون... همون برقی رو داشت که چشماش سوبین داشت... سوبین:یونجونی... ب... بالاخره... اومدی:)و بعد از حال رفت!... بلندش کردم، یونجونی؟ سوبینم برگشته؟ یعنی این پسر سوبین منه، بردمش به خونه ای که پر بود از خاطره، خاطره های خوب... روی تخت گذاشتمش، یونجون سوبینت برگشت، دیدی؟ دیدی عشقت به قولش عمل کرد!
ویوی سوبین:
خیلی خسته بودم، از نظر جسمی داغون بودم... ولی از نظر روحی خوشحال بودم، بعد از تحمل این 4 ساعت مزخرف منو تبدیل به انسان کردن و دقیقا روی صندلی گذاشتن که منو و یونجون اون روزی که اومده بودیم شهربازی روش نشستیم.. هنوز اون صورت ناز رنگ پریدش یادمه، چقدر ترسیده بود ولی به خاطر من هیچی نگفت.... واقعا نای باز نگه داشتن چشمامو نداشتم، صدای قدمهایی رو شنیدم:اقا، اقا، حالتون خوبه؟ .. خودش بود.. اومد، اره، اون اومد، بلاخره، روباه کوچولوم اومد... :یونجونی... ب... بالاخره... اومدی:)و بعدش نفهمیدم چیشد
ویوی یونجون:
داشتم براش سوپ درست میکردم که صدای ناله های ریزی رو از اتاق شنیدم
۳.۰k
۲۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.