ادامه پارت ۱۰
ک میتونه بیاد .
تهیونگ اومد تو اتاق و آروم آروم بهم نزدیکشد و تو چشام زل زد دستاشو دراز کرد و با دستاش چونم رو گرفت و
گفت: ا/ت گریه کردی؟
ا/ت: نه گریه چیه برای چی باید گریه کنم؟!.
تهیونگ:من ک میدونم گریه کردی.اخه چرا گریه میکنی.نمیخوای بگی چی شده؟فالگیر چیزی بهت گفته؟
بهم بگو تو ک میدونی من نمیتونم گریه هات رو ببینم.
دیگ نتونستم خودم رو نگه دارم و بغضم ترکید.
تهیونگ منو تو بقلش گرفت و با دستی ک روسرم بود سرم رو نوازش میکرد تا از گریه ها کم بشه.
وقتی بغلم کرد خیلی آروم شدم احساس کردم کلی از دردام کم شده.وقتی تهیونگ بغلم میکرد خیلی آروم میشدم و انگار ی حس خیلی متفاوتی داشتم اما نمیدونستم اسم این حسی ک دارم چیه.
صورتمو گرفت تو دستاشو اشکام رو پاک کرد گونم رو بوسید و گفت دیگ گریه نکن و بخند.
دستمو گرفت و بلندم کرد ک بریم برای ناهار.
بوی دستپخت جین کل عمارت ب اون بزرگی رو برداشته بود😄.
وقتی رفتیم پایین پسرا ک منو دیدن متوجه شدن ک گریه کردم و نگرانم شدن اما تهیونگ بهشون با اشاره گفت ک هیچی نگن.جیمین برام صندلی گزاشت تا بشینم.
جین غذا رو اورد و شروع کردیم ب خوردن.
امروز نوبت من بود ک ظرفارو بشورم.ظرفا رو جمع کردم و بردم تا بشورم وقتی ظرفارو میشستم از پشت یکی بقلم کرد و تو گوشم آروم گفت امروز میتونم بجات ظرفارو بشورم.متوجه شدم ک تهیونگه.
برگشتم و بهش خندیدم و گفتم نه خودم میشورم😄.
اونم قبول کرد و رفت.
شب شده بود و وقتی با پسرا نشسته بودیم ازم خواستن تا براشون بگم ک فالگیر بهم چی گفت.
من یکم سکوت کردم و با خودم فکر کردم ک آخرش باید بگم پس بزار الان بگم.من ماجرا رو براشون گفتم.
اما نمیدونم چرا وقتی گفتم فالگیر گفته یکی عاشقته اما بُروز نمیده تهیونگ یکم سرخ شد و استرس گرفت«آخ ا/ت یعنی هنوز متوجه نشدی😂»
ی فکرایی تو ذهنم درباره تهیونگ اومد.....
تهیونگ اومد تو اتاق و آروم آروم بهم نزدیکشد و تو چشام زل زد دستاشو دراز کرد و با دستاش چونم رو گرفت و
گفت: ا/ت گریه کردی؟
ا/ت: نه گریه چیه برای چی باید گریه کنم؟!.
تهیونگ:من ک میدونم گریه کردی.اخه چرا گریه میکنی.نمیخوای بگی چی شده؟فالگیر چیزی بهت گفته؟
بهم بگو تو ک میدونی من نمیتونم گریه هات رو ببینم.
دیگ نتونستم خودم رو نگه دارم و بغضم ترکید.
تهیونگ منو تو بقلش گرفت و با دستی ک روسرم بود سرم رو نوازش میکرد تا از گریه ها کم بشه.
وقتی بغلم کرد خیلی آروم شدم احساس کردم کلی از دردام کم شده.وقتی تهیونگ بغلم میکرد خیلی آروم میشدم و انگار ی حس خیلی متفاوتی داشتم اما نمیدونستم اسم این حسی ک دارم چیه.
صورتمو گرفت تو دستاشو اشکام رو پاک کرد گونم رو بوسید و گفت دیگ گریه نکن و بخند.
دستمو گرفت و بلندم کرد ک بریم برای ناهار.
بوی دستپخت جین کل عمارت ب اون بزرگی رو برداشته بود😄.
وقتی رفتیم پایین پسرا ک منو دیدن متوجه شدن ک گریه کردم و نگرانم شدن اما تهیونگ بهشون با اشاره گفت ک هیچی نگن.جیمین برام صندلی گزاشت تا بشینم.
جین غذا رو اورد و شروع کردیم ب خوردن.
امروز نوبت من بود ک ظرفارو بشورم.ظرفا رو جمع کردم و بردم تا بشورم وقتی ظرفارو میشستم از پشت یکی بقلم کرد و تو گوشم آروم گفت امروز میتونم بجات ظرفارو بشورم.متوجه شدم ک تهیونگه.
برگشتم و بهش خندیدم و گفتم نه خودم میشورم😄.
اونم قبول کرد و رفت.
شب شده بود و وقتی با پسرا نشسته بودیم ازم خواستن تا براشون بگم ک فالگیر بهم چی گفت.
من یکم سکوت کردم و با خودم فکر کردم ک آخرش باید بگم پس بزار الان بگم.من ماجرا رو براشون گفتم.
اما نمیدونم چرا وقتی گفتم فالگیر گفته یکی عاشقته اما بُروز نمیده تهیونگ یکم سرخ شد و استرس گرفت«آخ ا/ت یعنی هنوز متوجه نشدی😂»
ی فکرایی تو ذهنم درباره تهیونگ اومد.....
۵۶.۶k
۲۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.