قسمت ششم رمان از دیار حبیب
رازش را به مسـلمبنعوسـجه که میتواند بگوید؛ شاید بیان این راز التیامی براي دل هر دو باشد. سـر به گوش مسـلم میبرد و بغضآلوده نجوا میکند: این رنگ را خریدهام تا جوان شوم براي حضور در سـپاه حسـین(ع) و به خدا که از پا نمینشـینم مگر که از خون خودم بر این سـر و صورت رنـگ بزنم- در راه حسـین-. این کلام نه تنهـا از التهـاب هر دو کم نمیکنـد، که انگار به آتش درد و اشتیاقشـان دامن میزنـد. هر دو آنچنـان غرق در دنیـاي دیگرنـد، که نمیفهمنـد چگونه بـا هم وداع میکننـد. حبیب، گریان و مضطرب، اما استوار و مصمم، کوچه پس کوچههاي کوفه را یکی پس از دیگري پشت سر میگذارد و به خانه میرسد.
زن سـفره را پهن کرده و چشم انتظار حبیب در کنار سـفره نشسـته است. حبیب بی آنکه میلی به غـذا داشـته باشد، دسـتهایش را میشویـد و درکنار سـفره مینشـیند. زن برخلاف حبیب ،سـرمست و شادمان است: غمگین نباش شویِ من! اکنون، گاهِ غصه خوردن نیست. حبیب مات و متحیر به چهره خندان زن مینگرد: چه میگویی زن؟ ازکجا میگویی؟ زن دسـتهایش را به سینه میفشارد:
به دلم آمـده است که از سوي محبوب، قاصـدي خواهـد آمـد، خبري، حرفی نـامهاي...
غمگین نبـاش حبیب، محبوب به تو عنـایت دارد؛ محبت دارد؛ دیگر چه جاي غصه است...؟ هنوز کلام زن به پایان نرسیده است که سحوریِ در، به تعجیل نواخته میشود.
زن فریـاد میزنـد: آمـد.
خودش بایـد باشـد.
حبیب ازجـا بر میخیزد و همچنان مبهوت به زن نگاه میکنـد:چه میگویی زن!؟
ادامه در پست بعد
زن سـفره را پهن کرده و چشم انتظار حبیب در کنار سـفره نشسـته است. حبیب بی آنکه میلی به غـذا داشـته باشد، دسـتهایش را میشویـد و درکنار سـفره مینشـیند. زن برخلاف حبیب ،سـرمست و شادمان است: غمگین نباش شویِ من! اکنون، گاهِ غصه خوردن نیست. حبیب مات و متحیر به چهره خندان زن مینگرد: چه میگویی زن؟ ازکجا میگویی؟ زن دسـتهایش را به سینه میفشارد:
به دلم آمـده است که از سوي محبوب، قاصـدي خواهـد آمـد، خبري، حرفی نـامهاي...
غمگین نبـاش حبیب، محبوب به تو عنـایت دارد؛ محبت دارد؛ دیگر چه جاي غصه است...؟ هنوز کلام زن به پایان نرسیده است که سحوریِ در، به تعجیل نواخته میشود.
زن فریـاد میزنـد: آمـد.
خودش بایـد باشـد.
حبیب ازجـا بر میخیزد و همچنان مبهوت به زن نگاه میکنـد:چه میگویی زن!؟
ادامه در پست بعد
۲.۲k
۲۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.