فیک جانگ کوک(رفتار اشتباهی)پارت۳*
از زبان یور یک ماه بعد:
از خواب بلند شدم صورت یه بانی کوچولو دیدم جلوم.کوک بود عین بچه ها خوابیده بود.پاشدم برم صبحونه درست کنم در رو که باز کردم.
کوم:نمی شه نری؟
یور:نه تو هم پاشو ببینم خوابالو.
رفتم یکم پنکیک درست کردم با نوتلا.
کوک اومد پایین همین حوری که می خورد گفت:
امشب ساعت پنج حاظر شو یه لباس خوشگلم بپوش .
یور:باشه ولی کحا می ریم؟
کوک:مهمونی سوجان هست.
یور:اه نمی شه نریم(نامزد قبلیه کوکه)
کوک:بهیج وجه
کوک امروز خونه می موند من نشستم با انتی فنم ازدواح کردم رو دیدم اونم همینطور بعد ناهار که ساعت سه خوردیم.رفتم کتاب خوندم ساعت شد چهار .یه ارایش ملیح صورتی لایت کردم.رفتم یه لباس ناز هم پوشیدم که کوک پریشب برام خریده بود(اسلاید ۲).
دیگه ساعت چهار نیم شد از پله ها رفتم پتیین کوک همین جوری نگاهم میکر.
یور:یعنی انقدر خوشگلم؟
کوک:شک نکن عین فرشته ها شدیی.
با هم رفتیم رسیدیم خونه ی سوحان نکبت.بعد رفتیم تو ی خونش.من نشسته بودم رو صندلی کوک هم داشت با مردا حرف می زد که یهو سوحین عین گاو رفتم پیش کوک .
سوجین:عشقممممم چه طوری؟
کوک:ممنونم تو خوبی؟
سوجین:مگه میشه با دیدن تو خوب نباشم.
کوک:لطف داری
بعدم یه چیزایی گفتن که من نشنیدم منم بغض کردم بغضم داشت می ترکید ولی خودمو نگه داشتم اگر می ترکید ارایشم خراب می شد.
تا اخر مهمونی با کوک حرف نزدم سوجین هم هی بهم تیکه مینداخت.
تا اینکه مهمونی تموم شد سوار ماشین شدیم.داشتیم می رفتیم که کوک گفت:
کوک:غذاش خوب نبود نه؟
یور:(هیچی نگفتن و سکوت)
کوک:یور.یور با تو هم هااااا.
یور:(باز هم سکوت)
کوک:چرا حرف نمی زنی؟
هیچی بازم نگفتم.
کوک:باشه حرف نزن ولی بعدن از من ناراحت نشو.
رسیدیم خونه.قبلا قبل این که ما با هم شیطونی کنیم برا من جداگانه اتاق درست کرده بود.منم رفتم اتاق خودم.(کوک یه عمارت داره)کوک رفته بود تو اتاقش.
کوک:نمیای بخوابیم؟
یور:(سکوت)
کوک سریع اومد تو اتقام ترسیدم یه ذره.دستم و گرفت منو چسبوند به دیوار.
کوک:معلوم هست چته(با داد فراوان)
یور:تو معلوم هست چرا انقدر زود میلغزی.
کوک:چی می گی روانی .من که تورو دوست دارم.
منم زدم زیر گریه و گفتم:
تو به اون پنج بار گفتی عشقم .دوستت دارم.تازشم وقی سوجین به من تیکه مینداخت هیچی نگفتی تو این چند وقتم باذمن طچسرد رفتار می کنی و با دوست های دخترت صمیمی هستی .(همه اینا با گریستا)(حالا گریه های فراوان)دیگه هیچوقت هیچوقت نمی خوام با تو باشم.
سریع زدم بیرون کوک هم اومد دنبالم بارون میومد پتم یهو لیز خورد و افتادم و بیهوش شدم.
از خواب بلند شدم صورت یه بانی کوچولو دیدم جلوم.کوک بود عین بچه ها خوابیده بود.پاشدم برم صبحونه درست کنم در رو که باز کردم.
کوم:نمی شه نری؟
یور:نه تو هم پاشو ببینم خوابالو.
رفتم یکم پنکیک درست کردم با نوتلا.
کوک اومد پایین همین حوری که می خورد گفت:
امشب ساعت پنج حاظر شو یه لباس خوشگلم بپوش .
یور:باشه ولی کحا می ریم؟
کوک:مهمونی سوجان هست.
یور:اه نمی شه نریم(نامزد قبلیه کوکه)
کوک:بهیج وجه
کوک امروز خونه می موند من نشستم با انتی فنم ازدواح کردم رو دیدم اونم همینطور بعد ناهار که ساعت سه خوردیم.رفتم کتاب خوندم ساعت شد چهار .یه ارایش ملیح صورتی لایت کردم.رفتم یه لباس ناز هم پوشیدم که کوک پریشب برام خریده بود(اسلاید ۲).
دیگه ساعت چهار نیم شد از پله ها رفتم پتیین کوک همین جوری نگاهم میکر.
یور:یعنی انقدر خوشگلم؟
کوک:شک نکن عین فرشته ها شدیی.
با هم رفتیم رسیدیم خونه ی سوحان نکبت.بعد رفتیم تو ی خونش.من نشسته بودم رو صندلی کوک هم داشت با مردا حرف می زد که یهو سوحین عین گاو رفتم پیش کوک .
سوجین:عشقممممم چه طوری؟
کوک:ممنونم تو خوبی؟
سوجین:مگه میشه با دیدن تو خوب نباشم.
کوک:لطف داری
بعدم یه چیزایی گفتن که من نشنیدم منم بغض کردم بغضم داشت می ترکید ولی خودمو نگه داشتم اگر می ترکید ارایشم خراب می شد.
تا اخر مهمونی با کوک حرف نزدم سوجین هم هی بهم تیکه مینداخت.
تا اینکه مهمونی تموم شد سوار ماشین شدیم.داشتیم می رفتیم که کوک گفت:
کوک:غذاش خوب نبود نه؟
یور:(هیچی نگفتن و سکوت)
کوک:یور.یور با تو هم هااااا.
یور:(باز هم سکوت)
کوک:چرا حرف نمی زنی؟
هیچی بازم نگفتم.
کوک:باشه حرف نزن ولی بعدن از من ناراحت نشو.
رسیدیم خونه.قبلا قبل این که ما با هم شیطونی کنیم برا من جداگانه اتاق درست کرده بود.منم رفتم اتاق خودم.(کوک یه عمارت داره)کوک رفته بود تو اتاقش.
کوک:نمیای بخوابیم؟
یور:(سکوت)
کوک سریع اومد تو اتقام ترسیدم یه ذره.دستم و گرفت منو چسبوند به دیوار.
کوک:معلوم هست چته(با داد فراوان)
یور:تو معلوم هست چرا انقدر زود میلغزی.
کوک:چی می گی روانی .من که تورو دوست دارم.
منم زدم زیر گریه و گفتم:
تو به اون پنج بار گفتی عشقم .دوستت دارم.تازشم وقی سوجین به من تیکه مینداخت هیچی نگفتی تو این چند وقتم باذمن طچسرد رفتار می کنی و با دوست های دخترت صمیمی هستی .(همه اینا با گریستا)(حالا گریه های فراوان)دیگه هیچوقت هیچوقت نمی خوام با تو باشم.
سریع زدم بیرون کوک هم اومد دنبالم بارون میومد پتم یهو لیز خورد و افتادم و بیهوش شدم.
۴۳.۴k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.