Playmate p¹⁶
تیهونگ: خب میتونی بری
صبر کن ماشین داری؟
ا/ت: بله
تهیونگ ؛ خب برو
ا/ت ویو
خیلی خسته بودم انقدر خوابم میومد همه چی و ۲ تا میدیدم از خستگی سرم درد میکرد ولی مهم نبود هوا بارونی بود داشتم به این یارو فکر میکردم هرچی بیشتر فکر میکردم به شبیه یخ بودنش بیشتر پی میبردم گوشیمو برداشتم که دیدم کوک ۸ بار زنگ زده خواستم زنگ بزنم که خودش زنگ زد
کوک: ا/ت کجایی؟ چرا گوشیت و جواب نمیدی؟ خوبی ؟
ا/ت: آره تو راهم دارم میرم خونه
کوک: بهت گفتم بهم زنگ بزن تماسی ازت ندیدم.
ا/ت: داشتم زنگ میزدم خودت زنگ زدی خب
کوک: بعد شرکت جایی رفتی ؟
ا/ت: نه
کوک: پس کجا بودی میدونی ساعت چنده ؟
ا/ت: ......
کوک: ساعت ۱۰ ا/تتت کجا بودی ؟
ا/ت: شرکت بودم کارا زیاد بود
کوک: چقدر مگه کار بود ا/ت کجا بودی ؟
ا/ت:وای ولم کن داشتم مید.... ای بابا وقتی یکم کارا زیاد بود نترس پسر تور نکردم آخه صگ به پسر نگاه میکنه اونم کی این یارو که شبیه یخ عه
کوک: (خنده) نه خوشم اومد آفرین
ا/ت: اگر بزارید برم وگرنه تصادف میکنم ممیرم,
کوک: نه برو من دور و ور ۲ میام خونه تو بخواب نمیترسی که نه ؟
ا/ت: نههه:/
کوک: مراقب خودت باش
کوک ویو
اسم تصادف و که آورد نا خودآگاه رفتم گذشته تصادف مرگ مامان بابا ، تهیونگ ، همه چیه ا/ت اون موقع خیلی کوچیک بود ولی همه چیز و مو به مو یادش بود به من چیزی نمی گفت ولی متوجه میشدم از دار دنیا فقط ا/ت برام مونده بود دوست نداشتم ا/ت هم از دست بدم تمام تلاشمو براش می کردم. خوشحال بودم که ا/ت گاهی وقتا این شخصیتشو بهم نشون میده بر همین نگرانش بودم مراقبش بودم ..... تو فکر ا/ت بودم که با صدا ها به خودم اومدم
×:جناب جئون مشکلی پیش اومده؟ چند باری صداتون کردیم برای نهایی کردن کار و شروع جوا
کوک: نه نه مشکلی نیست میتونید کار و شروع کنید
ا/ت ویو
بلاخره رسیدم خونه داشت بارون میومد لباس هامو عوض کردم سریع اودم تو حیاط زیر بارون عین دیونه ها بدون لباس گرمی چتری واستادم و به آسمون آسمون ماه و ستاره ها خیره شدم بی نظیر بودن یاد مامان و بابا افتادم دلم براشون تنگ شده بود همیشه باهاشون حرف میزدم امروزم عین بقیه روز ها تو دلم باهاشون حرف زدم از خودم گفتم اتفاق امروز ....
فکرم رفت پیش کوک پش یوجین و نابی تنها افراد مهم زندگیم
وقتی بهشون فک میکردم لبخند روی لبام ناخودآگاه ظاهر می شد کسایی که واقعا دوسشون داشتن و.... همینجوری فکر میکردم که یهویی خیلی سردم شد وایی نه سرما نخورمممم رفتم تو یه دوش گرفتم و کارای لازم و کردم کردم کم کم چشام گرم شد وخوابم برد ...
کوک ویو
ساعت ۲، ۲:۳۰ بود به ا/ت قول داده بودم زود بیام ولی کار خیلی طول کشید رسیدم خونه رفتم تو که با ا/ت مواجه شدم بدنش خیس عرق بود دستی رو پیشونیش کشیدم کوره آتیش بود حتما باز بدون لباس رفته زیر بارون میخاستم براش قرص و دستمال خیس بیارم که صداش بلند شد اسم مامان و بابا رو میآورد چیزایی که می گفت که سال ها ازم مخفی کرده بود با گریه اینا رو میگفت میخواستم بیدارش کنم هزار بار صداش زدم و تکون دادم ولیوانگار نه انگار بیدار نمیشد که یهو پرید
کوک: هیشش آرومم خواب دیدی ا/ت من اینجام
تب و لرز کرده بود تو تب داشت میسوخت خواستم برم براش قرص و دستمال خیس بیارم که با گریه
گفت : کوک میشه نرییی بیا بمون پیشم نرو
کوک: ا/ت دارم میرم قرص و دستمال خیس بیارم اینجوری نمیشه
ا/ت: نه من خوبم چیزی نمیخوام
کوک: جایی نمیرم ا/ت واستا
کوک ویو سریع براش قرص و دستمال آوردم تا قرص و دادم بهش خوابش برد بقلش کرده بودم تو بغلم میلرزید ا/ت و تا حالا اینطوری ندیده بودم تا صبح بالا سرش بیدار موندم هزار بار کابوس دید تبش نمیومد پایین ولی یکم بهتر شده بود داشتم نوازش میکردم و بهش نگاه می کردم نمیتونستم ا/ت و این شکلی ببینم همه چی از تصادف شروع شد ... اتفاقی که یه تنه کل زندگیمون و خراب کرد
به ا/ت نگاه می کردم و با خودم فکر و خیال می کردم که با تکون خوردنش به خودم اومدم دوستامو کمی از دورش آزاد کردم تا بتونه تکون بخوره ولی تکون نخور خودشو بیشتر تو بغلم جا کرد ...
وقتی به نبود ا/ت فکر میکردم یه لحظه هم نمیتونستم دوم بیارم فکرشم دیونه کننده بود ولی این اتفاق قطعا نمیفته زندگی بدون ا/ت امکان نداره؟.......
بچه ها نظرررررر :/
صبر کن ماشین داری؟
ا/ت: بله
تهیونگ ؛ خب برو
ا/ت ویو
خیلی خسته بودم انقدر خوابم میومد همه چی و ۲ تا میدیدم از خستگی سرم درد میکرد ولی مهم نبود هوا بارونی بود داشتم به این یارو فکر میکردم هرچی بیشتر فکر میکردم به شبیه یخ بودنش بیشتر پی میبردم گوشیمو برداشتم که دیدم کوک ۸ بار زنگ زده خواستم زنگ بزنم که خودش زنگ زد
کوک: ا/ت کجایی؟ چرا گوشیت و جواب نمیدی؟ خوبی ؟
ا/ت: آره تو راهم دارم میرم خونه
کوک: بهت گفتم بهم زنگ بزن تماسی ازت ندیدم.
ا/ت: داشتم زنگ میزدم خودت زنگ زدی خب
کوک: بعد شرکت جایی رفتی ؟
ا/ت: نه
کوک: پس کجا بودی میدونی ساعت چنده ؟
ا/ت: ......
کوک: ساعت ۱۰ ا/تتت کجا بودی ؟
ا/ت: شرکت بودم کارا زیاد بود
کوک: چقدر مگه کار بود ا/ت کجا بودی ؟
ا/ت:وای ولم کن داشتم مید.... ای بابا وقتی یکم کارا زیاد بود نترس پسر تور نکردم آخه صگ به پسر نگاه میکنه اونم کی این یارو که شبیه یخ عه
کوک: (خنده) نه خوشم اومد آفرین
ا/ت: اگر بزارید برم وگرنه تصادف میکنم ممیرم,
کوک: نه برو من دور و ور ۲ میام خونه تو بخواب نمیترسی که نه ؟
ا/ت: نههه:/
کوک: مراقب خودت باش
کوک ویو
اسم تصادف و که آورد نا خودآگاه رفتم گذشته تصادف مرگ مامان بابا ، تهیونگ ، همه چیه ا/ت اون موقع خیلی کوچیک بود ولی همه چیز و مو به مو یادش بود به من چیزی نمی گفت ولی متوجه میشدم از دار دنیا فقط ا/ت برام مونده بود دوست نداشتم ا/ت هم از دست بدم تمام تلاشمو براش می کردم. خوشحال بودم که ا/ت گاهی وقتا این شخصیتشو بهم نشون میده بر همین نگرانش بودم مراقبش بودم ..... تو فکر ا/ت بودم که با صدا ها به خودم اومدم
×:جناب جئون مشکلی پیش اومده؟ چند باری صداتون کردیم برای نهایی کردن کار و شروع جوا
کوک: نه نه مشکلی نیست میتونید کار و شروع کنید
ا/ت ویو
بلاخره رسیدم خونه داشت بارون میومد لباس هامو عوض کردم سریع اودم تو حیاط زیر بارون عین دیونه ها بدون لباس گرمی چتری واستادم و به آسمون آسمون ماه و ستاره ها خیره شدم بی نظیر بودن یاد مامان و بابا افتادم دلم براشون تنگ شده بود همیشه باهاشون حرف میزدم امروزم عین بقیه روز ها تو دلم باهاشون حرف زدم از خودم گفتم اتفاق امروز ....
فکرم رفت پیش کوک پش یوجین و نابی تنها افراد مهم زندگیم
وقتی بهشون فک میکردم لبخند روی لبام ناخودآگاه ظاهر می شد کسایی که واقعا دوسشون داشتن و.... همینجوری فکر میکردم که یهویی خیلی سردم شد وایی نه سرما نخورمممم رفتم تو یه دوش گرفتم و کارای لازم و کردم کردم کم کم چشام گرم شد وخوابم برد ...
کوک ویو
ساعت ۲، ۲:۳۰ بود به ا/ت قول داده بودم زود بیام ولی کار خیلی طول کشید رسیدم خونه رفتم تو که با ا/ت مواجه شدم بدنش خیس عرق بود دستی رو پیشونیش کشیدم کوره آتیش بود حتما باز بدون لباس رفته زیر بارون میخاستم براش قرص و دستمال خیس بیارم که صداش بلند شد اسم مامان و بابا رو میآورد چیزایی که می گفت که سال ها ازم مخفی کرده بود با گریه اینا رو میگفت میخواستم بیدارش کنم هزار بار صداش زدم و تکون دادم ولیوانگار نه انگار بیدار نمیشد که یهو پرید
کوک: هیشش آرومم خواب دیدی ا/ت من اینجام
تب و لرز کرده بود تو تب داشت میسوخت خواستم برم براش قرص و دستمال خیس بیارم که با گریه
گفت : کوک میشه نرییی بیا بمون پیشم نرو
کوک: ا/ت دارم میرم قرص و دستمال خیس بیارم اینجوری نمیشه
ا/ت: نه من خوبم چیزی نمیخوام
کوک: جایی نمیرم ا/ت واستا
کوک ویو سریع براش قرص و دستمال آوردم تا قرص و دادم بهش خوابش برد بقلش کرده بودم تو بغلم میلرزید ا/ت و تا حالا اینطوری ندیده بودم تا صبح بالا سرش بیدار موندم هزار بار کابوس دید تبش نمیومد پایین ولی یکم بهتر شده بود داشتم نوازش میکردم و بهش نگاه می کردم نمیتونستم ا/ت و این شکلی ببینم همه چی از تصادف شروع شد ... اتفاقی که یه تنه کل زندگیمون و خراب کرد
به ا/ت نگاه می کردم و با خودم فکر و خیال می کردم که با تکون خوردنش به خودم اومدم دوستامو کمی از دورش آزاد کردم تا بتونه تکون بخوره ولی تکون نخور خودشو بیشتر تو بغلم جا کرد ...
وقتی به نبود ا/ت فکر میکردم یه لحظه هم نمیتونستم دوم بیارم فکرشم دیونه کننده بود ولی این اتفاق قطعا نمیفته زندگی بدون ا/ت امکان نداره؟.......
بچه ها نظرررررر :/
۱۶.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.