وقتی برده عمارتش بودی ولی بعد.... p ²
اینبار چون با صدای بلند تری گفته بود اربابش بیدار شد و عصبی بهش نگاه کرد و غرید :
" تو توی بغل من چه غلطی میکنی ؟"
دختر با آرامش کامل لباسش رو درست کرد و از روی تخت بلند شد و تعظیم کرد و گفت:
" شرمنده می خواستم بیدارتون کنم مثل اینکه خیلی خسته بودید و من رو بغل کردید "
پسر که ذره ای از اعصبانیتش کم نشده بود گفت :
" برای چی انقدر زود اومدی؟"
دختر جواب داد:
" امروز جلسه داشتید، خودتون گفتید صبح ساعت 6 بیدارتون کنم"
مرد جواب داد:
"اوکی، حمام رو آماده کن و کت و شلوارم رو روی تخت بزار "
دختر چشمی زیر لب گفت و به حمام داخل اتاق اربابش شد شیر وان رو باز کرد و دمای آب رو تنظیم کرد شامپو و لوسیون های مخصوص رو کنار دست اربابش گذاشت و خواست بره بیرون که دید اربابش داره شلوارش رو در میاره سریع چشماش رو بست پرسید :
"دیگه باهام کاری ندارید؟"
مرد همونطور که شلوارش رو در می آورد گفت :
" نه حالا گمشو بیرون"
دختر بدون اینکه ذره ای ناراحت بشه چشمی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد وارد آشپز خانه شد و مشغول درست کردن قهوه رئیسش شد بقیه خدمتکار ها هم طبق معمول بلند شده بودن و بهش توهین میکردن اما گوشش بدهکار این حرفا نبود ، با صدای پاشنه کفشی همه نگاه ها رو به بالا دادن و با ارباب سخت گیرشون که الان با کت و شلواری مشکی حسابی قاتل شده بود نگاه میکردند اون هم الهه زیبایی بود و هم ازرائیل خیلیا از پله ها پایین اومد روی صندلی نشست و مشغول خوردن صبحانه شد دختر قهوه رو درست کرد و جلوی اربابش گذاشت و کنار رفت تا اربابش با آرومی از صبحانه لذت ببره
خودش هم گرسنه بود ۲۴ ساعتی بود که چیزی نخورده ولی باش فرقی نمیکند از این بدتر هم سرس اومده بود صبحانه تموم شد و اربابش سمت کرواتش رفت همیشه با بستنش کروات مشکل داشت دختر لبخندی زد و سمت اربابش رفت کروات مشکی رنگ رو توی دستاش گرفت و شروع به بستن کرد دخترا همه از حسودی جیغ میزدن و نفرینش میکردن ارباب خسته شد و ناگهان با صدایی که خشم ازش میبارید داد زد :
"دهنتون رو ببندید هر**ه های کثیف"
با فریادی که زد سکوت حاکم عمارت شد بالاخره آروم شد کرواتش که بسته شد بدون حرفی سمت فراری مشکی رنگش رفت و از عمارت خارج شد...
______________________________________
چند روزی گذشته بود دختر با صدای خش خش چوب کنار پنجره اتاقش بیدار شد روی تحت نشست و کمی صبر کرد تا چشم هاش بهتر ببینه از روی تخت بلند شد بوی بدی میداد با خودش گفت :
"الان که کسی نیست میتونم برم حموم؟"
با خودش این فکر و کرد و حوله اس رو برداشت و سمت حمام راهی شد ....
وارد حمام شد در شیشه ای رو بست و لباس هاس رو در آورد خجالت می کشید ولی چاره ای نبود خدمتکار ها توی اون حمام شیشه ای که همچی دیده میشد حمام میکردن...
وان رو پر کرد و کمی شامپو داخل وان ریخت و کف درست کرد داخل وان نشست و شروع کرد شستن بدنش با اون کف
البته از چشم دور نمونه که مثل بچه های دو ساله کف بازی هم میکرد
پسر که با کابوس از خواب بیدار شده بود مثل روح توی عمارت راه میرفت صدای آب شنید اول فکر کرد توهم زده ولی دقیقا صدای آب از توی حمام میومد به ساعت روی مچش نگاه کرد ⁴:⁰³ clock ولی کی این موقع صبح حموم میکرد؟ حس کنجکاوی بهش زور گفت
بالاخره تسلیم شد و سمت حمام رفت با دیدن دختر ریزه میزه فهمید خدمتکار شخصیش توی حمام خواست بره ولی عقلش این حرف و نمیزد!
اون زیبایی، بدن شیشه ای و خوش فرم که نمی تونست ازش چشم برداره ،موهای خیسش و حرکات نامفهومی که پسر رو اذیت میکرد همش میخواست وارد حمام بشه اما چرا؟
" تو توی بغل من چه غلطی میکنی ؟"
دختر با آرامش کامل لباسش رو درست کرد و از روی تخت بلند شد و تعظیم کرد و گفت:
" شرمنده می خواستم بیدارتون کنم مثل اینکه خیلی خسته بودید و من رو بغل کردید "
پسر که ذره ای از اعصبانیتش کم نشده بود گفت :
" برای چی انقدر زود اومدی؟"
دختر جواب داد:
" امروز جلسه داشتید، خودتون گفتید صبح ساعت 6 بیدارتون کنم"
مرد جواب داد:
"اوکی، حمام رو آماده کن و کت و شلوارم رو روی تخت بزار "
دختر چشمی زیر لب گفت و به حمام داخل اتاق اربابش شد شیر وان رو باز کرد و دمای آب رو تنظیم کرد شامپو و لوسیون های مخصوص رو کنار دست اربابش گذاشت و خواست بره بیرون که دید اربابش داره شلوارش رو در میاره سریع چشماش رو بست پرسید :
"دیگه باهام کاری ندارید؟"
مرد همونطور که شلوارش رو در می آورد گفت :
" نه حالا گمشو بیرون"
دختر بدون اینکه ذره ای ناراحت بشه چشمی زیر لب گفت و از اتاق خارج شد وارد آشپز خانه شد و مشغول درست کردن قهوه رئیسش شد بقیه خدمتکار ها هم طبق معمول بلند شده بودن و بهش توهین میکردن اما گوشش بدهکار این حرفا نبود ، با صدای پاشنه کفشی همه نگاه ها رو به بالا دادن و با ارباب سخت گیرشون که الان با کت و شلواری مشکی حسابی قاتل شده بود نگاه میکردند اون هم الهه زیبایی بود و هم ازرائیل خیلیا از پله ها پایین اومد روی صندلی نشست و مشغول خوردن صبحانه شد دختر قهوه رو درست کرد و جلوی اربابش گذاشت و کنار رفت تا اربابش با آرومی از صبحانه لذت ببره
خودش هم گرسنه بود ۲۴ ساعتی بود که چیزی نخورده ولی باش فرقی نمیکند از این بدتر هم سرس اومده بود صبحانه تموم شد و اربابش سمت کرواتش رفت همیشه با بستنش کروات مشکل داشت دختر لبخندی زد و سمت اربابش رفت کروات مشکی رنگ رو توی دستاش گرفت و شروع به بستن کرد دخترا همه از حسودی جیغ میزدن و نفرینش میکردن ارباب خسته شد و ناگهان با صدایی که خشم ازش میبارید داد زد :
"دهنتون رو ببندید هر**ه های کثیف"
با فریادی که زد سکوت حاکم عمارت شد بالاخره آروم شد کرواتش که بسته شد بدون حرفی سمت فراری مشکی رنگش رفت و از عمارت خارج شد...
______________________________________
چند روزی گذشته بود دختر با صدای خش خش چوب کنار پنجره اتاقش بیدار شد روی تحت نشست و کمی صبر کرد تا چشم هاش بهتر ببینه از روی تخت بلند شد بوی بدی میداد با خودش گفت :
"الان که کسی نیست میتونم برم حموم؟"
با خودش این فکر و کرد و حوله اس رو برداشت و سمت حمام راهی شد ....
وارد حمام شد در شیشه ای رو بست و لباس هاس رو در آورد خجالت می کشید ولی چاره ای نبود خدمتکار ها توی اون حمام شیشه ای که همچی دیده میشد حمام میکردن...
وان رو پر کرد و کمی شامپو داخل وان ریخت و کف درست کرد داخل وان نشست و شروع کرد شستن بدنش با اون کف
البته از چشم دور نمونه که مثل بچه های دو ساله کف بازی هم میکرد
پسر که با کابوس از خواب بیدار شده بود مثل روح توی عمارت راه میرفت صدای آب شنید اول فکر کرد توهم زده ولی دقیقا صدای آب از توی حمام میومد به ساعت روی مچش نگاه کرد ⁴:⁰³ clock ولی کی این موقع صبح حموم میکرد؟ حس کنجکاوی بهش زور گفت
بالاخره تسلیم شد و سمت حمام رفت با دیدن دختر ریزه میزه فهمید خدمتکار شخصیش توی حمام خواست بره ولی عقلش این حرف و نمیزد!
اون زیبایی، بدن شیشه ای و خوش فرم که نمی تونست ازش چشم برداره ،موهای خیسش و حرکات نامفهومی که پسر رو اذیت میکرد همش میخواست وارد حمام بشه اما چرا؟
۵۷.۲k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.