فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p26
*از زبان می چا*
آماده شدم و رفتیم به گشت و گذار... خیلی بهم خوش گذشت... اما دلشوره داشتم... الان حال چان هوا خوبه؟ بونگ چا جاش امنه!؟ ته یان مواظبش هست یا نه؟ ذهنم مشغول بود اما داشتم خوش میگذروندم... از کنار یه زن گذشتم... یه جسی بهم میگفت اون زن آشناست... برگشتم پشتم و نگاش کردم.... یه زن خیلی آشنا بود.... اهمست ندادم و برگشتم و جلومو نگاه کردم..... خودم و تهیونگ خیلی خوش گذروندیم... اومدم خونه لباسمو عوض کردم و به اتاق تاریکم برگشتم... دلم گرفته بود... میخواستم گریه کنم اما اشکی برای ریختن نداشتم... خواهر برادر عزیزم... کسایی که همیشه کنارشون بودم و کنارم بودن... الان کجان؟ دیگه بغضم ترکید و خیلی آروم تو تختم جمع شدم و زدم زیر گریه......
....... شش ماه بعد.......
الان شیش ماهه که من و ته توی کره ی شمالیم.... کاریم نمیتونیم بکنیم... چون یاری نداشتیم... باید میسوختیم و میساختیم... تو این مدت دنبال بونگ چا و ته یان هم گشتیم... اما چیزی دستگیرمون نشد.... امروز تو کافه باهم داشتیم قهوه میخوردیم و حرف میزدیم... یگی به گوشی تهیونگ زنگ میزنه و تهیونگ میره بیرون که حرف بزنه.... در همین حین یه مرد میاد و دستمو میگیره و منو با خودش میکشونه... بهم میگه سر و صدا نکن وگرنه اتفاقای بدتری میفته... منو با خودش تو یه ماشینی میبره و منو به سمت عمارتی میبرن.... پیادم میکنن و یه زن و مرد و دوتا پسر میبینم... که با لبخند نگاهم میکنن...
مرده میگه: می چای عزیزم! عموجون منم!
*از زبان تهیونگ*
صحبتم تموم میشه میرم داخل که میبینم می چا نیستش... روی میز یه نامه بود.... آدرس یه جایی.... سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم.... وارد عمترت شدم که یه مرد اومد و گفت کی هستی؟
بهش کاغذو نشون دادم و گفتم کیم تهیونگم.... همراه پارک می چا...
راه رو برام باز کردن.... رفتم داخل و اسم می چا رو صدا میزدم... وقتی اومد جلوم با تمام سرعت رفتم و بغلش کردم... توی آغوشم گرفتم و سرشو نوازش کردم... ترسیده بودم... می چا الان تنها کسم بود...
گفتم: خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اینا کین؟
گفت: خوبم تهیونگ! این مرد عمومه و اونم زن عمومه و اوناهم پسر عموهامن...
گفتم: عمو؟ تو عمو داشتی؟
گفت: خودمم نمیدونستم همین الان فهمیدم
آماده شدم و رفتیم به گشت و گذار... خیلی بهم خوش گذشت... اما دلشوره داشتم... الان حال چان هوا خوبه؟ بونگ چا جاش امنه!؟ ته یان مواظبش هست یا نه؟ ذهنم مشغول بود اما داشتم خوش میگذروندم... از کنار یه زن گذشتم... یه جسی بهم میگفت اون زن آشناست... برگشتم پشتم و نگاش کردم.... یه زن خیلی آشنا بود.... اهمست ندادم و برگشتم و جلومو نگاه کردم..... خودم و تهیونگ خیلی خوش گذروندیم... اومدم خونه لباسمو عوض کردم و به اتاق تاریکم برگشتم... دلم گرفته بود... میخواستم گریه کنم اما اشکی برای ریختن نداشتم... خواهر برادر عزیزم... کسایی که همیشه کنارشون بودم و کنارم بودن... الان کجان؟ دیگه بغضم ترکید و خیلی آروم تو تختم جمع شدم و زدم زیر گریه......
....... شش ماه بعد.......
الان شیش ماهه که من و ته توی کره ی شمالیم.... کاریم نمیتونیم بکنیم... چون یاری نداشتیم... باید میسوختیم و میساختیم... تو این مدت دنبال بونگ چا و ته یان هم گشتیم... اما چیزی دستگیرمون نشد.... امروز تو کافه باهم داشتیم قهوه میخوردیم و حرف میزدیم... یگی به گوشی تهیونگ زنگ میزنه و تهیونگ میره بیرون که حرف بزنه.... در همین حین یه مرد میاد و دستمو میگیره و منو با خودش میکشونه... بهم میگه سر و صدا نکن وگرنه اتفاقای بدتری میفته... منو با خودش تو یه ماشینی میبره و منو به سمت عمارتی میبرن.... پیادم میکنن و یه زن و مرد و دوتا پسر میبینم... که با لبخند نگاهم میکنن...
مرده میگه: می چای عزیزم! عموجون منم!
*از زبان تهیونگ*
صحبتم تموم میشه میرم داخل که میبینم می چا نیستش... روی میز یه نامه بود.... آدرس یه جایی.... سریع یه تاکسی گرفتم و رفتم.... وارد عمترت شدم که یه مرد اومد و گفت کی هستی؟
بهش کاغذو نشون دادم و گفتم کیم تهیونگم.... همراه پارک می چا...
راه رو برام باز کردن.... رفتم داخل و اسم می چا رو صدا میزدم... وقتی اومد جلوم با تمام سرعت رفتم و بغلش کردم... توی آغوشم گرفتم و سرشو نوازش کردم... ترسیده بودم... می چا الان تنها کسم بود...
گفتم: خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اینا کین؟
گفت: خوبم تهیونگ! این مرد عمومه و اونم زن عمومه و اوناهم پسر عموهامن...
گفتم: عمو؟ تو عمو داشتی؟
گفت: خودمم نمیدونستم همین الان فهمیدم
۵.۶k
۲۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.