مهم ترین دارایی بانتن فصل ۴ پارت۳
مهم ترین دارایی بانتن فصل ۴ پارت۳
از زبان راوی:
مایکی به یاد اون شب افتاد و دوباره اعصابش خورد شد اما سعی کرد خودشو کنترل کنه
هینا متوجه این موضوع شد و سرشو به سمت مخالف مایکی چرخوند: اگه نمیخوای بگی ... نگو...بلخره خودم میفهمم
هینا بلند شد و از پیش مایکی رفت
تو راهرو به مایکی و اتفاقی که افتاده فکر میکرد مایکی فقط رو ۳ چیز حساس بود اولیش خانوادش که دیگه نیستن دومیش بانتن و سومیش هینا همچنین هینا میدونست که سانزو کارشو درست و کامل انجام میده پس ربطی به بانتن نداره در این صورت با موضوع اون بود یا خانوادش
بلخره به اتاق شخصیش رسید
درو باز کرد و وارد شد
خودشو رو تخت پرت کرد و در همین هین درو بست
حدود ی ربع در همون وضعیت بود که صدای در زدن اومد اما هینا خسته تر از اونی بود که درو باز کنه یا حتی جواب بده
کم کم چشمام بسته شد و با باز شدن در اتاق چشمای هینا هم بسته شد
چند ساعت بعد:
از زبان هینا:
با سر درد شدیدی از خواب پا شدم
چشمام همه جارو تار میدید سعی کردم تکون بخورم امت دیدم جسم سنگینی رومه
با چشمای دار سرم رو برگردوندم و دیدیم مایکی کنارم خوابیده
منو از پشت بغل کرده و دستش رو شکممه
چهرش توی خواب جذاب تر بود اما الان مشخصه که ناراحت یا نگرانه
کم کم چشمام دیدش بهتر شد و خواستم تکون بخورم که دست مایکی محکم تر دورم حلقه شد و مایکی با صدای آروم خوابالود گفت: چرا تکون میخوری؟
هینا: تو بیداری؟....ام...میخواستم برگردم سمت تو
مایکی: اگه اینجوریه برگرد و لطفا کمتر تکون بخور که بخوابم
قبل اینکه من چیزی بگم یا کاری کنم با دستش منو سمت خودش برگردوند و سرمو رو سینش گذاشت و سر خودش رو بالای سرم
بدنش بوی دورویاکی میداد
لبخندی زدم و سعی کردم دوباره بخوابم... حداقل برای چند دقیقه....
حمایت لاو؟
از زبان راوی:
مایکی به یاد اون شب افتاد و دوباره اعصابش خورد شد اما سعی کرد خودشو کنترل کنه
هینا متوجه این موضوع شد و سرشو به سمت مخالف مایکی چرخوند: اگه نمیخوای بگی ... نگو...بلخره خودم میفهمم
هینا بلند شد و از پیش مایکی رفت
تو راهرو به مایکی و اتفاقی که افتاده فکر میکرد مایکی فقط رو ۳ چیز حساس بود اولیش خانوادش که دیگه نیستن دومیش بانتن و سومیش هینا همچنین هینا میدونست که سانزو کارشو درست و کامل انجام میده پس ربطی به بانتن نداره در این صورت با موضوع اون بود یا خانوادش
بلخره به اتاق شخصیش رسید
درو باز کرد و وارد شد
خودشو رو تخت پرت کرد و در همین هین درو بست
حدود ی ربع در همون وضعیت بود که صدای در زدن اومد اما هینا خسته تر از اونی بود که درو باز کنه یا حتی جواب بده
کم کم چشمام بسته شد و با باز شدن در اتاق چشمای هینا هم بسته شد
چند ساعت بعد:
از زبان هینا:
با سر درد شدیدی از خواب پا شدم
چشمام همه جارو تار میدید سعی کردم تکون بخورم امت دیدم جسم سنگینی رومه
با چشمای دار سرم رو برگردوندم و دیدیم مایکی کنارم خوابیده
منو از پشت بغل کرده و دستش رو شکممه
چهرش توی خواب جذاب تر بود اما الان مشخصه که ناراحت یا نگرانه
کم کم چشمام دیدش بهتر شد و خواستم تکون بخورم که دست مایکی محکم تر دورم حلقه شد و مایکی با صدای آروم خوابالود گفت: چرا تکون میخوری؟
هینا: تو بیداری؟....ام...میخواستم برگردم سمت تو
مایکی: اگه اینجوریه برگرد و لطفا کمتر تکون بخور که بخوابم
قبل اینکه من چیزی بگم یا کاری کنم با دستش منو سمت خودش برگردوند و سرمو رو سینش گذاشت و سر خودش رو بالای سرم
بدنش بوی دورویاکی میداد
لبخندی زدم و سعی کردم دوباره بخوابم... حداقل برای چند دقیقه....
حمایت لاو؟
۳۹۸
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.