کافه پروکوپ/پارت ۶
ویو تهیونگ
کلی جونگکوک رو اذیت کردیم و خندیدیم بهش گفتم : جونگکوک بگو ببینم چه شکلی میخوای ازش درخواست کنی باهات قرار بزاره؟
جونگکوک: چه قرار گذاشتنی تهیونگ من فقط دو دفعه اون دخترو دیدم حرف خاصیم باهاش نزدم که ببینم چطور آدمیه آخه کی اینطوری تو یه ربع عاشق میشه؟
جیمین: چطور نمیشه مگه نشنیدی جمله معروف عشق در یک نگاه رو؟ بعدشم تو عاشق شدی فقط تنت داغه فعلا نمیفهمی حالا بزار دو روز بگذره نیبینیش اونوقت یه دفعه دلت میخواد ببینیش بعدش میای پیش ما و اعتراف میکنی
تهیونگ: اون موقع ما بهت اهمیت نمیدیم چون مقاومت کردی
جیمین: قیافت دیدنیه اون لحظه
جونگکوک: من عاشق نشدم شماهام خودتونو خسته نکنین بی فایدس...
ویو جونگکوک:
چند روزی گذشت و من گرم کار و بارم بودم و کاترینو ندیدم تو دانشگاه ولی حالا که میدونستم بعد دانشگاه کار پاره وقت داره میتونستم برم کافه و ببینمش اما الان ساعت ۱۰ شبه چرا یهو دلم خواست ببینمش نکنه جیمین و تهیونگ راس گفته باشن؟ اصن حالا ممکنه کافه تعطیل شده باشه...ولی بهتر از اینه که همش بهش فک کنم میرم یه سری میزنم شاید باز بود...سویچمو برداشتم و رفتم پایین که تهیونگ و جیمین گفتن: کجا این موقع شب؟
برگشتم و یه پوفی کشیدم و بهشون گفتم: من به پدر مادرمم انقد جواب پس ندادم اندازه ای که شماها منو بازجویی میکنین هیچکس نکرده خب دلم میخواد برم بیرون اصن شاید کار داشته باشم
جیمین: چه کاری؟
تهیونگ خندید
جونگکوک: میذاشتین دو دقیقه از حرفم بگذره دارم میرم جزوه امروزو بگیرم نرسیدم بنویسمش سر کلاس
تهیونگ: آهاا از اون جزوه هااا باشه برو به جزوه هام سلام برسون
جیمین از خنده پخش زمین شد...
دیگه جواب ندادمو رفتم بیرون و حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم کافه هنوز بازه میخواستم پیاده بشم که دیدم یکی از کافه زد بیرون دقت کردم دیدم کاترینه که پیاده راه افتاده و داره میره با ماشین دنبالش رفتم تا سوارش کنم بهش بوق زدم و شیشه رو دادم پایین اولش نگام نکرد بعدش که صدامو شنید برگشت و یکم بهم خیره شد و گفت: جونگکوک تویی؟
جونگکوک: آره بیا سوار شو برسونمت
کاترین: نه ممنون خودم میرم
جونگکوک: ولی من کار خاصی ندارم میتونم برسونمت
کاترین: باشه
اومد سوار شد و حرکت کردیم بنظر خسته میومد احتمالا هم از کار توی کافه هم از دانشگاه در طول روز خسته میشه تو طول مسیر حرف خاصی نزد نمیدونم خجالت میکشید یا خسته بود ولی جز چن تا جمله معمولی چیزی نگفت خونشون دور بود همش داشتیم به پایین شهر نزدیک میشدیم خونشون جای خوبی نبود از ظاهر خونشون اینطور به نظر میومد که چندان وضعیت خوبی ندارن پیاده شد و ازم تشکر کرد ناخودآگاه بهش گفتم: تو دانشگاه میبینمت
کاترین برگشت با تعجب نگام کرد و گفت: باشه...
شرط:۵۵
کلی جونگکوک رو اذیت کردیم و خندیدیم بهش گفتم : جونگکوک بگو ببینم چه شکلی میخوای ازش درخواست کنی باهات قرار بزاره؟
جونگکوک: چه قرار گذاشتنی تهیونگ من فقط دو دفعه اون دخترو دیدم حرف خاصیم باهاش نزدم که ببینم چطور آدمیه آخه کی اینطوری تو یه ربع عاشق میشه؟
جیمین: چطور نمیشه مگه نشنیدی جمله معروف عشق در یک نگاه رو؟ بعدشم تو عاشق شدی فقط تنت داغه فعلا نمیفهمی حالا بزار دو روز بگذره نیبینیش اونوقت یه دفعه دلت میخواد ببینیش بعدش میای پیش ما و اعتراف میکنی
تهیونگ: اون موقع ما بهت اهمیت نمیدیم چون مقاومت کردی
جیمین: قیافت دیدنیه اون لحظه
جونگکوک: من عاشق نشدم شماهام خودتونو خسته نکنین بی فایدس...
ویو جونگکوک:
چند روزی گذشت و من گرم کار و بارم بودم و کاترینو ندیدم تو دانشگاه ولی حالا که میدونستم بعد دانشگاه کار پاره وقت داره میتونستم برم کافه و ببینمش اما الان ساعت ۱۰ شبه چرا یهو دلم خواست ببینمش نکنه جیمین و تهیونگ راس گفته باشن؟ اصن حالا ممکنه کافه تعطیل شده باشه...ولی بهتر از اینه که همش بهش فک کنم میرم یه سری میزنم شاید باز بود...سویچمو برداشتم و رفتم پایین که تهیونگ و جیمین گفتن: کجا این موقع شب؟
برگشتم و یه پوفی کشیدم و بهشون گفتم: من به پدر مادرمم انقد جواب پس ندادم اندازه ای که شماها منو بازجویی میکنین هیچکس نکرده خب دلم میخواد برم بیرون اصن شاید کار داشته باشم
جیمین: چه کاری؟
تهیونگ خندید
جونگکوک: میذاشتین دو دقیقه از حرفم بگذره دارم میرم جزوه امروزو بگیرم نرسیدم بنویسمش سر کلاس
تهیونگ: آهاا از اون جزوه هااا باشه برو به جزوه هام سلام برسون
جیمین از خنده پخش زمین شد...
دیگه جواب ندادمو رفتم بیرون و حرکت کردم وقتی رسیدم دیدم کافه هنوز بازه میخواستم پیاده بشم که دیدم یکی از کافه زد بیرون دقت کردم دیدم کاترینه که پیاده راه افتاده و داره میره با ماشین دنبالش رفتم تا سوارش کنم بهش بوق زدم و شیشه رو دادم پایین اولش نگام نکرد بعدش که صدامو شنید برگشت و یکم بهم خیره شد و گفت: جونگکوک تویی؟
جونگکوک: آره بیا سوار شو برسونمت
کاترین: نه ممنون خودم میرم
جونگکوک: ولی من کار خاصی ندارم میتونم برسونمت
کاترین: باشه
اومد سوار شد و حرکت کردیم بنظر خسته میومد احتمالا هم از کار توی کافه هم از دانشگاه در طول روز خسته میشه تو طول مسیر حرف خاصی نزد نمیدونم خجالت میکشید یا خسته بود ولی جز چن تا جمله معمولی چیزی نگفت خونشون دور بود همش داشتیم به پایین شهر نزدیک میشدیم خونشون جای خوبی نبود از ظاهر خونشون اینطور به نظر میومد که چندان وضعیت خوبی ندارن پیاده شد و ازم تشکر کرد ناخودآگاه بهش گفتم: تو دانشگاه میبینمت
کاترین برگشت با تعجب نگام کرد و گفت: باشه...
شرط:۵۵
۲۰.۰k
۰۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.