عشق من... فیک جونگکوک
پارت:21(اخر)
دستی ب لباس سیاهی ک پوشیده بودم کشیدم و کیفم رو برداشتم تا برم بیرون
ی تاکسی گرفتم و بهش گفتم کجا میخام برم
حس میکردم دارم عرق میکنم و گرمم بود بخاطر زخمم بود
از تاکسی پیاده شدم و پولش هم دادم رفتم کنار دریا و جونگکوک رو دیدم ک با کت و شلوار منتظر من وایساده
نگاهی ب دور ورمون کردم
-اوو مصتر حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم
+تعجب میکردماگر غیر از این بود
خندیدم و دستم رو توی دستش گذاشتم
دستم رو بوسید و منو برد سمت میزی ک از قبل اماده کرده بود
صندلی رو عقب کشید منم لبخندی بهش زدم و نشستم
اونم اومد و روبه روی من نشست
بعد از کلی خنده و رقصیدن باهم
روی ماسه ها دراز کشیده بودیم
دیگه حس میکردم جونی ندارم خیلی خون از دست داده بودم
-جونگکوک
+جونم
-میشه وقتی برگشتی کره بری پیش مادر بزرگم
+باهم میریم
-جونگکوک بهم قول بده ک میری ی چیز خیلی مهم هست ک اون باید بهت بگه
+باشه قول
جونگکوک داشت ب اسمون نگاه میکرد
+توی تمام این پنج سال شبم رو با فکر کردن ب تو صبح کردم باورم نمیشه ک دیگه میتونیم با خیال راحت باهم باشیم
اما جوابی از طرف ات نشنید
+ات!
بازم جوابی نشنید
روی شن ها نشست و ب چشم های بسته ات نگاه کرد
+واقعا الان وقته شوخی نیست چشماتو باز کن خندیدم
اما بازم هیچی
ات رو کمی تکون داد و بازم حرکت جدیدی ندید
ب دستاش ک خونی شده بود نگاه کرد
سر ات رو گذاشت رو پاهاش
+هی چشماتو باز کن ما بعد از پنج سال تازه ب هم رسیدیم
+توکه نمیخای منو تنها بزاری ها
+تو نمیتونی منو تنها بزاری ات(داد و گریه
داشت موهاش رو نوازش میکرد ک برادر ات سر رسید
ب.ات:وای نه نه نههههه(داد
جونگکوک اروم نگاهش کرد
+هیش اروم بیدارش میکنی
برادرش هم روی زانوهاش افتاد روی ماسه ها و گریه کرد
جونگکوک ات رو براید استایل بغل کرد و برد سمت ماشینش و گذاشتش صندلی عقب
و برگشت جای اولشون پیش برادر ات
+کار پدرته نه اون عشق منو کشت(با داد
برادرش نتونسته بود از خواهرش مراقبت کنه و جونگکوک هم همین حس رو داشت
+من اون مردیکه رو میکشم
خواست بره ک برادر ات دست رو گرفت
ب.ات:تو نباید این کار رو بکنی
+تو چی داری میکی ها اصلا تو چ برادری هستی ک نتونستی جلوش رو بگیری اون مرده میفهمی ات من مرده
ب.ات:اره برو اونو بکش تا پسرت دیگه پدرم نداشته باشه
ی لحظه رفت توی شوک
+چی داری میگی
ب.ات:پس ات بهت نگفت ک ی پسر دارین
اون بابا شده ی پسر دارن
ب.ات:پسرتون پنج سالشه ی پسر ک شبیه ب توعه اسمش می سونه تو برو پیش پسرت اون هم بسپار ب من خودم میکشمش
باورش نمیشد ک ی پسر داره
.
.
دوباره مثل همیشه سر قبر ات بود گل های جدیدی براش اورده بود
+امروز تولد پسرمونه دقیقا شیش سالش شده
لبخندی زد ک قطره اشکی از چشماش پایین افتاد
+ات
+خیلی دلم برات تنگ شده بدون تو ی چیزی کمه
دستش رو روی قلبش گذاشت
+اینجا ی چیزی کمه نمیزاره نفس بکشم خیلی بی رحمی ک منو تنها گذاشتی
بعدش برگشت ب خونه ای ک پر از خاطره با ات بود
اما الان خاطرات پسرش هم ب اون اضافه شده بود
در رو باز کرد ک یهو پسرش پرید توی بغلش
~سلام بابایی
+سلام نفسه بابا چیکارا میکنی
~هیچی دایی سئوجون و عمه میچا اومدن
همونطور ک بغلم بود رفتیم توی حال
+سلام خوش اومدین
ب.ات:سلام خوبی
میچا:سلام داداش چطوری
+من خوبم
.
.
رر میز نشسته بودیم می سون هم شمع تولش رو فوت کرده بود و کادو هاش هم باز کرده بود
سئوجون و میچا هم رفته بودن و الان می سون نشسته بود پیش من و با گوشی بازی میکرد
هومونطور ک سرش توی گوشی بود گفت:
~گفتی مامان کارش رو سریع تر تمام میکنه میاد پس چرا تمام نمیشه
الان میفهمید که ات تمام سال ها چطوری سر میکرده اما اون میدونسته ک من ی روزی بر میگردم اما من چی
+مامانت گفت که کارش داره تمام میشه ب زودی میاد پیشمون
و گونه پسرش رو بوسید و اونو توی بغلش گرفت...پایان
(سر این پارت خیلی ناراحت شدم این فیک مورد علاقه خودمه یعنی اون طوری ک من دوست داشته پیش رفت و خوشحال میشم کمی ب نظر من احترام بزارین)
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
دستی ب لباس سیاهی ک پوشیده بودم کشیدم و کیفم رو برداشتم تا برم بیرون
ی تاکسی گرفتم و بهش گفتم کجا میخام برم
حس میکردم دارم عرق میکنم و گرمم بود بخاطر زخمم بود
از تاکسی پیاده شدم و پولش هم دادم رفتم کنار دریا و جونگکوک رو دیدم ک با کت و شلوار منتظر من وایساده
نگاهی ب دور ورمون کردم
-اوو مصتر حسابی تحت تاثیر قرار گرفتم
+تعجب میکردماگر غیر از این بود
خندیدم و دستم رو توی دستش گذاشتم
دستم رو بوسید و منو برد سمت میزی ک از قبل اماده کرده بود
صندلی رو عقب کشید منم لبخندی بهش زدم و نشستم
اونم اومد و روبه روی من نشست
بعد از کلی خنده و رقصیدن باهم
روی ماسه ها دراز کشیده بودیم
دیگه حس میکردم جونی ندارم خیلی خون از دست داده بودم
-جونگکوک
+جونم
-میشه وقتی برگشتی کره بری پیش مادر بزرگم
+باهم میریم
-جونگکوک بهم قول بده ک میری ی چیز خیلی مهم هست ک اون باید بهت بگه
+باشه قول
جونگکوک داشت ب اسمون نگاه میکرد
+توی تمام این پنج سال شبم رو با فکر کردن ب تو صبح کردم باورم نمیشه ک دیگه میتونیم با خیال راحت باهم باشیم
اما جوابی از طرف ات نشنید
+ات!
بازم جوابی نشنید
روی شن ها نشست و ب چشم های بسته ات نگاه کرد
+واقعا الان وقته شوخی نیست چشماتو باز کن خندیدم
اما بازم هیچی
ات رو کمی تکون داد و بازم حرکت جدیدی ندید
ب دستاش ک خونی شده بود نگاه کرد
سر ات رو گذاشت رو پاهاش
+هی چشماتو باز کن ما بعد از پنج سال تازه ب هم رسیدیم
+توکه نمیخای منو تنها بزاری ها
+تو نمیتونی منو تنها بزاری ات(داد و گریه
داشت موهاش رو نوازش میکرد ک برادر ات سر رسید
ب.ات:وای نه نه نههههه(داد
جونگکوک اروم نگاهش کرد
+هیش اروم بیدارش میکنی
برادرش هم روی زانوهاش افتاد روی ماسه ها و گریه کرد
جونگکوک ات رو براید استایل بغل کرد و برد سمت ماشینش و گذاشتش صندلی عقب
و برگشت جای اولشون پیش برادر ات
+کار پدرته نه اون عشق منو کشت(با داد
برادرش نتونسته بود از خواهرش مراقبت کنه و جونگکوک هم همین حس رو داشت
+من اون مردیکه رو میکشم
خواست بره ک برادر ات دست رو گرفت
ب.ات:تو نباید این کار رو بکنی
+تو چی داری میکی ها اصلا تو چ برادری هستی ک نتونستی جلوش رو بگیری اون مرده میفهمی ات من مرده
ب.ات:اره برو اونو بکش تا پسرت دیگه پدرم نداشته باشه
ی لحظه رفت توی شوک
+چی داری میگی
ب.ات:پس ات بهت نگفت ک ی پسر دارین
اون بابا شده ی پسر دارن
ب.ات:پسرتون پنج سالشه ی پسر ک شبیه ب توعه اسمش می سونه تو برو پیش پسرت اون هم بسپار ب من خودم میکشمش
باورش نمیشد ک ی پسر داره
.
.
دوباره مثل همیشه سر قبر ات بود گل های جدیدی براش اورده بود
+امروز تولد پسرمونه دقیقا شیش سالش شده
لبخندی زد ک قطره اشکی از چشماش پایین افتاد
+ات
+خیلی دلم برات تنگ شده بدون تو ی چیزی کمه
دستش رو روی قلبش گذاشت
+اینجا ی چیزی کمه نمیزاره نفس بکشم خیلی بی رحمی ک منو تنها گذاشتی
بعدش برگشت ب خونه ای ک پر از خاطره با ات بود
اما الان خاطرات پسرش هم ب اون اضافه شده بود
در رو باز کرد ک یهو پسرش پرید توی بغلش
~سلام بابایی
+سلام نفسه بابا چیکارا میکنی
~هیچی دایی سئوجون و عمه میچا اومدن
همونطور ک بغلم بود رفتیم توی حال
+سلام خوش اومدین
ب.ات:سلام خوبی
میچا:سلام داداش چطوری
+من خوبم
.
.
رر میز نشسته بودیم می سون هم شمع تولش رو فوت کرده بود و کادو هاش هم باز کرده بود
سئوجون و میچا هم رفته بودن و الان می سون نشسته بود پیش من و با گوشی بازی میکرد
هومونطور ک سرش توی گوشی بود گفت:
~گفتی مامان کارش رو سریع تر تمام میکنه میاد پس چرا تمام نمیشه
الان میفهمید که ات تمام سال ها چطوری سر میکرده اما اون میدونسته ک من ی روزی بر میگردم اما من چی
+مامانت گفت که کارش داره تمام میشه ب زودی میاد پیشمون
و گونه پسرش رو بوسید و اونو توی بغلش گرفت...پایان
(سر این پارت خیلی ناراحت شدم این فیک مورد علاقه خودمه یعنی اون طوری ک من دوست داشته پیش رفت و خوشحال میشم کمی ب نظر من احترام بزارین)
#فیک #جونگکوک #بی_تی_اس
۱۴۳.۴k
۰۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.