گس لایتر/پارت ۱۸۵
اسلاید بعد: بایول
اسم بورام رو که روی صفحه دید کنجکاو شد...
بی درنگ جواب داد تا دلیل تماسشو بعد از مدتها بفهمه...
بایول: الو؟ بورام... چه عجب!... چی شده که بعد مدتها با من تماس گرفتی؟
بورام: سلام عزیزم... ببخشید دیگه!... مشغلم زیاد بود... فرصت نشد
بایول: درسته... حق داری
بورام: عوضش زنگ زدم که الان به خونم دعوتت کنم
بایول: میدونی... خیلی دلم میخواد بیام ولی پسرم تو خونس... نمیتونم طولانی تنهاش بزارم... باشه برای بعد!
بورام: خدمتکارتون که تو خونس... نگرانی نداره... حرفای مهمی دارم که بهت بزنم... باید بشنوی....
بایول سکوت کرد... جملات بورام رو مرور کرد... "حرف مهم؟"... "چیو باید بشنوم؟"...
بایول: متوجه نشدم؟ چه حرف مهمی؟
بورام: اگر نیای... به خودت ظلم کردی!...
لحن بورام توی جمله آخرش فرق کرد... سرد و جدی شد... طوری که همون لحن، بایول رو قانع کرد... انگار که بایول دلهره ای بهش هجوم آورد و اثر لبخند رو از روی لباش پاک کرد...
بایول: دارم میام...
بعد از قطع تماس بورام به جی وون زنگ زد...
بایول: الو؟ خانوم جی وون؟
-بله خانوم؟
بایول: کار پیش اومد... من کمی دیرتر میام... مراقب جونگ هون باش
-چشم...
به سمت خونه ی بورام مسیرشو عوض کرد...
از دفعه ی قبلی که بخاطر مهمونی به خونش رفته بودن آدرس رو به خاطر داشت...
حدس و گمان های مختلفی سراغش میومد...
به این فک میکرد که بورام چه چیز مهمی میخواد بهش بگه... ولی تمام فرضیاتش با فکر به جمله بورام که میگفت نرفتنش مصادف با ظلم کردن به خودشه رد میشد!...
********
بورام همه ی وسایلش رو جمع کرده بود...
چمدوناش حاضر و آماده بود..
مدام به ساعتش نگاه میکرد و آرزو میکرد که بایول زودتر برسه چون زمان زیادی تا پروازش نمونده بود...
باید قبل از اینکه جونگکوک همه چیزو بفهمه به فرودگاه میرسید...
از آخرین صحبتش با نایون و جونگکوک چیزی جز شنیدن تهدیدات اونا عایدش نشده بود... بنابراین دیگه نمیتونست در برابر چنین آدمای رذلی سکوت کنه... باید قبل از رفتنش انتقامشو میگرفت...
صدای زنگ در از افکارش بیرون کشیدش...
روی چمدونش که ایستاده گذاشته بودش نشسته بود... از روش پاشد و سمت در رفت...
***
با باز شدن در با چهره ی بورام مواجه شد... شلوار جین و بلوز مشکی رنگی به تن داشت...
کمربند پهن لباسش اندام ساعت شنیشو بیشتر به رخ میکشید...
دستشو از کمرش برداشت و بایول رو به داخل دعوت کرد...
وارد خونه که شد پرسید: چرا خونه خالیه؟
بورام: چون دارم میرم
بایول: کجا؟
بورام: ایتالیا... دیگه اینجا کاری ندارم... منتها... قبل رفتنم باید یه چیزاییو به تو بگم
بایول: چی؟
بورام: ممکنه خیلی شوکه بشی... پس خودتو آماده کن...
هر لحظه از شنیدن جملات مبهمش بیشتر دلهره میگرفت... در جوابش سری تکون داد...
بورام بدون اینکه مکث کنه سمت پله ها رفت و بایول رو به دنبال خودش خوند...
بورام: دنبالم بیا....
قرار گرفتن بایول توی این وضعیت ناگهانی گیجش کرده بود... از اینکه رفتار بورام یه دفعه عجیب شده بود نگران بود...
خونه خالی از هر وسیله ای شده بود... بزرگ و ویلایی بود...
بورام خونسرد و بی مهر رفتار میکرد...
صدای پاشنه های کفشاش که روی پله ها به گوش میرسید و صداش توی خونه ی خالی دو برابر میشد وضعیت رو شبیه فیلمای ژانر وحشت کرده بود...
دوتا چمدون بزرگ کنار پله ها بود... بایول نگاهی سرسری بهشون انداخت و دنبال بورام رفت...
بورام جلوی در اتاق خوابشون که به محض تموم شدن پله ها بهش رسیده بود ایستاد....
بایول رو نگاه میکرد که به سمتش میومد...
کلید اتاق رو از جیبش بیرون آورد و توی در انداخت...
بایول حالا کنارش ایستاده بود...
کلید رو توی در چرخوند... صدای باز شدن قفل توی گوشش پیچید...
بورام کف دستش رو روی در گذاشت و هلش داد... از جلوی در کنار رفت و به بایول گفت: برو تو...
بایول به بورام خیره شد... و قدمی به جلو برداشت...
نگاهشو ازش گرفت و وارد اتاق شد...
روی دیوار پر از عکس بود... اما هنوز فاصلش زیاد برای تشخیص چهره ها....
از لحظه ای که وارد اتاق شده بود دلشوره ش چند برابر شده بود...
پاهاش سست بود... و به زحمت قدم برمیداشت...
هرچی فاصلش با عکسا کمتر میشد... چهره ها پررنگ تر میشد....
تا چشم کار میکرد عکسای روی دیوار دیده میشد...
توی تمام عکسا وجود دو نفر مشترک بود...
بورام و.....
جونگکوکش!!!!!!!!!!!!!!!.....
هیچکدوم از عکسا عادی نبود... به هیچکدومش نمیشد برچسب دوستانه زد... خیلی صمیمی تر از این حرفا بود....
حتی صمیمانه تر از رابطه خودش با جونگکوک!...
یا هم آغوشی رو رخ میکشیدن... یا برهنگی!...
عجیب تر از همه...
این بود که جونگکوک توی اکثرشون لبخند به لب داشت...
چیزی که به ندرت ازش دیده بود!....
اسم بورام رو که روی صفحه دید کنجکاو شد...
بی درنگ جواب داد تا دلیل تماسشو بعد از مدتها بفهمه...
بایول: الو؟ بورام... چه عجب!... چی شده که بعد مدتها با من تماس گرفتی؟
بورام: سلام عزیزم... ببخشید دیگه!... مشغلم زیاد بود... فرصت نشد
بایول: درسته... حق داری
بورام: عوضش زنگ زدم که الان به خونم دعوتت کنم
بایول: میدونی... خیلی دلم میخواد بیام ولی پسرم تو خونس... نمیتونم طولانی تنهاش بزارم... باشه برای بعد!
بورام: خدمتکارتون که تو خونس... نگرانی نداره... حرفای مهمی دارم که بهت بزنم... باید بشنوی....
بایول سکوت کرد... جملات بورام رو مرور کرد... "حرف مهم؟"... "چیو باید بشنوم؟"...
بایول: متوجه نشدم؟ چه حرف مهمی؟
بورام: اگر نیای... به خودت ظلم کردی!...
لحن بورام توی جمله آخرش فرق کرد... سرد و جدی شد... طوری که همون لحن، بایول رو قانع کرد... انگار که بایول دلهره ای بهش هجوم آورد و اثر لبخند رو از روی لباش پاک کرد...
بایول: دارم میام...
بعد از قطع تماس بورام به جی وون زنگ زد...
بایول: الو؟ خانوم جی وون؟
-بله خانوم؟
بایول: کار پیش اومد... من کمی دیرتر میام... مراقب جونگ هون باش
-چشم...
به سمت خونه ی بورام مسیرشو عوض کرد...
از دفعه ی قبلی که بخاطر مهمونی به خونش رفته بودن آدرس رو به خاطر داشت...
حدس و گمان های مختلفی سراغش میومد...
به این فک میکرد که بورام چه چیز مهمی میخواد بهش بگه... ولی تمام فرضیاتش با فکر به جمله بورام که میگفت نرفتنش مصادف با ظلم کردن به خودشه رد میشد!...
********
بورام همه ی وسایلش رو جمع کرده بود...
چمدوناش حاضر و آماده بود..
مدام به ساعتش نگاه میکرد و آرزو میکرد که بایول زودتر برسه چون زمان زیادی تا پروازش نمونده بود...
باید قبل از اینکه جونگکوک همه چیزو بفهمه به فرودگاه میرسید...
از آخرین صحبتش با نایون و جونگکوک چیزی جز شنیدن تهدیدات اونا عایدش نشده بود... بنابراین دیگه نمیتونست در برابر چنین آدمای رذلی سکوت کنه... باید قبل از رفتنش انتقامشو میگرفت...
صدای زنگ در از افکارش بیرون کشیدش...
روی چمدونش که ایستاده گذاشته بودش نشسته بود... از روش پاشد و سمت در رفت...
***
با باز شدن در با چهره ی بورام مواجه شد... شلوار جین و بلوز مشکی رنگی به تن داشت...
کمربند پهن لباسش اندام ساعت شنیشو بیشتر به رخ میکشید...
دستشو از کمرش برداشت و بایول رو به داخل دعوت کرد...
وارد خونه که شد پرسید: چرا خونه خالیه؟
بورام: چون دارم میرم
بایول: کجا؟
بورام: ایتالیا... دیگه اینجا کاری ندارم... منتها... قبل رفتنم باید یه چیزاییو به تو بگم
بایول: چی؟
بورام: ممکنه خیلی شوکه بشی... پس خودتو آماده کن...
هر لحظه از شنیدن جملات مبهمش بیشتر دلهره میگرفت... در جوابش سری تکون داد...
بورام بدون اینکه مکث کنه سمت پله ها رفت و بایول رو به دنبال خودش خوند...
بورام: دنبالم بیا....
قرار گرفتن بایول توی این وضعیت ناگهانی گیجش کرده بود... از اینکه رفتار بورام یه دفعه عجیب شده بود نگران بود...
خونه خالی از هر وسیله ای شده بود... بزرگ و ویلایی بود...
بورام خونسرد و بی مهر رفتار میکرد...
صدای پاشنه های کفشاش که روی پله ها به گوش میرسید و صداش توی خونه ی خالی دو برابر میشد وضعیت رو شبیه فیلمای ژانر وحشت کرده بود...
دوتا چمدون بزرگ کنار پله ها بود... بایول نگاهی سرسری بهشون انداخت و دنبال بورام رفت...
بورام جلوی در اتاق خوابشون که به محض تموم شدن پله ها بهش رسیده بود ایستاد....
بایول رو نگاه میکرد که به سمتش میومد...
کلید اتاق رو از جیبش بیرون آورد و توی در انداخت...
بایول حالا کنارش ایستاده بود...
کلید رو توی در چرخوند... صدای باز شدن قفل توی گوشش پیچید...
بورام کف دستش رو روی در گذاشت و هلش داد... از جلوی در کنار رفت و به بایول گفت: برو تو...
بایول به بورام خیره شد... و قدمی به جلو برداشت...
نگاهشو ازش گرفت و وارد اتاق شد...
روی دیوار پر از عکس بود... اما هنوز فاصلش زیاد برای تشخیص چهره ها....
از لحظه ای که وارد اتاق شده بود دلشوره ش چند برابر شده بود...
پاهاش سست بود... و به زحمت قدم برمیداشت...
هرچی فاصلش با عکسا کمتر میشد... چهره ها پررنگ تر میشد....
تا چشم کار میکرد عکسای روی دیوار دیده میشد...
توی تمام عکسا وجود دو نفر مشترک بود...
بورام و.....
جونگکوکش!!!!!!!!!!!!!!!.....
هیچکدوم از عکسا عادی نبود... به هیچکدومش نمیشد برچسب دوستانه زد... خیلی صمیمی تر از این حرفا بود....
حتی صمیمانه تر از رابطه خودش با جونگکوک!...
یا هم آغوشی رو رخ میکشیدن... یا برهنگی!...
عجیب تر از همه...
این بود که جونگکوک توی اکثرشون لبخند به لب داشت...
چیزی که به ندرت ازش دیده بود!....
۴۱.۳k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.