فرشته غریبه p¹⁵
تو راه هیچی نمیگفتند تا وقتی رسیدن خونه
ات: تهیونگ .... تو ازم بدت نمیاد مگه نه؟!* آروم و با لرزش *
تهیونگ: نه ! چرا بدم بیاد؟ تو تو خونه ی من مهمونی ، مهمون حبیب خداس*جررررر😂🗿*
ات: یعنی ازم متنفر نیستی؟!
تهیونگ: یادته اون بار چه قولی به هم دادیم؟ که هیچوقت از هم متنفر نشیم ... ما میتونیم دوست باشیم ولی مشکل اینه ...
ات پرید وسط حرفش
ات: دوست؟؟اووو آره .... من یکم خستم ! میرم بخوابم بعدا حرف میزنیم
ات رفت رو تخت ولو شد ، امشب مثله شبای دیگه نبود ، هوا بارونی و به شدت سرد بود .
ات نگران بود ، نگران اینکه ، خب آخرش چی؟چی میشه؟؟ چرا داشت اینقد تلاش میکرد؟ اون داشت برای زندگیش میجنگید ولی نمیدونست به زودی اتفاقای دیگه ای میوفته ، داشت به این چیزا فک میکرد که حس کرد صورتش خیسه ... قطره های اشک آروم آروم از روی صورتش پایین میومد ، آسمون رعد و برق بود درست مثل درون ات ، اون گمراه شده بود و هیچکس نبود که کمکش کنه ، شاید از اولم نباید رو حرف مامانش حرف میزد! کی میدونست اون شب دختر با چه حالی خوابید ...
(حال میکنین چه فلسفی حال ات رو توضیح دادم؟😂😔🫱🏻🫲🏼)
*پرش زمانی فردا صبح*
ویو تهیونگ: از خواب بیدار شدم و رفتم سراغ کارام با اطلاعات سومو ولی تو راه حس کردم چندتا موتور دارن تعقیبم میکنن ، سریع یاد ات افتادم و
ببخشید کم بود فردا امتحان دارم حوصله نداشتم دفعه بعد جبران میکنم
ات: تهیونگ .... تو ازم بدت نمیاد مگه نه؟!* آروم و با لرزش *
تهیونگ: نه ! چرا بدم بیاد؟ تو تو خونه ی من مهمونی ، مهمون حبیب خداس*جررررر😂🗿*
ات: یعنی ازم متنفر نیستی؟!
تهیونگ: یادته اون بار چه قولی به هم دادیم؟ که هیچوقت از هم متنفر نشیم ... ما میتونیم دوست باشیم ولی مشکل اینه ...
ات پرید وسط حرفش
ات: دوست؟؟اووو آره .... من یکم خستم ! میرم بخوابم بعدا حرف میزنیم
ات رفت رو تخت ولو شد ، امشب مثله شبای دیگه نبود ، هوا بارونی و به شدت سرد بود .
ات نگران بود ، نگران اینکه ، خب آخرش چی؟چی میشه؟؟ چرا داشت اینقد تلاش میکرد؟ اون داشت برای زندگیش میجنگید ولی نمیدونست به زودی اتفاقای دیگه ای میوفته ، داشت به این چیزا فک میکرد که حس کرد صورتش خیسه ... قطره های اشک آروم آروم از روی صورتش پایین میومد ، آسمون رعد و برق بود درست مثل درون ات ، اون گمراه شده بود و هیچکس نبود که کمکش کنه ، شاید از اولم نباید رو حرف مامانش حرف میزد! کی میدونست اون شب دختر با چه حالی خوابید ...
(حال میکنین چه فلسفی حال ات رو توضیح دادم؟😂😔🫱🏻🫲🏼)
*پرش زمانی فردا صبح*
ویو تهیونگ: از خواب بیدار شدم و رفتم سراغ کارام با اطلاعات سومو ولی تو راه حس کردم چندتا موتور دارن تعقیبم میکنن ، سریع یاد ات افتادم و
ببخشید کم بود فردا امتحان دارم حوصله نداشتم دفعه بعد جبران میکنم
۱۰.۲k
۲۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.