فیک That's everything to me🧚🏻♀️🤍پارت¹⁰
میا « واخ...شرط رفت رو هوا که...
تهیونگ « شکه شده بودم و به مجری مسابقه نگاه میکردم.....یعنی چی؟ دو تا گروه بردن؟ مگه میشه؟ با این حساب همه چیز برعکس میشه....شرطی که گذاشته بودیم اصلا بهم میریزه.....خدای من
کوک « خیلی خوشحال شده بودم...چون هم آیو برده بود هم ما...و دیدن خوشحالیش منو خوشحال میکرد...اما قیافه تهیونگ عصبی و ناراحت بود و ظاهرا خوشحال نشده....البته حق هم داره چون شرطش به کل رفته رو هوا....مطمئنم میا هم همین جوره....برگشتم و به میا نگاه کردم و اونم همین جوری بود....ای بابا این دو تا میخواستن با هم چیکار کنن که اینقدر ریختن بهم.....
آیو « بلند شدم و میا رو بغل کردم کلی خوشحالی کردیم....اولش بهم ریخت اما بعدش به خودش اومد و حسابی خوشحال بودیم چون بالاخره اون همه شب بیداری تلاشمون نتیجه داده بود.....
میا « درسته اولش بهم ریختم اما همین که تونستم مقام اول رو با آیو بیارم بهترین نتیجه بود....خیلی خوشحال شده بودم و با آیو بالا و پایین میپریدم که مجری به صحبتش ادامه داد
مجری « خب طبق برنامه تیم برنده به مدرسه ما انتقالی میگیره و اگه توی مدرسه باشه مقام دانش آموز ویژه رو میگیره....گروه خانم ایو و میا به این مدرسه انتقالی میگیرن و گروه همیشه درخشانمون هم مدال دانش آموز برتر میگیرن....
میا « باورم نمیشد از فردا باید توی این مدرسه درس میخوندیم و بچه ها یه پارتی به مناسبت پایان این مسابقات ترتیب داده بودن و گروه ما و تهیونگ اینا هم دعوت کرده بودن.....آیو گفته بود تهیونگ و کوک تاحالا توی این جور مهمونی ها شرکت نکردن....و خب از اونجایی که چشم دیدن تهیونگ رو نداشتم دعا میکردم نیاد
آیو « برو خونه استراحت کن شب میام دنبالت بریم برای پارتی امشب....کمی استراحت لازم داریم....و خب ای کاش میشد امشب رو بیای خونه ما بخوابی.....•-•میتونی از مامانت اجازه بگیری؟
میا « جدی میخواهی بری؟ امشب با مامانم صحبت میکنم بیام پیشت
آیو « اره....بهتره با بچه ها آشنا بشی....و یه کم تفریح لازمه...نترس چون مدیر مدرسه حواسش هست نمیتونن کار های بد بکنن....بهشون آبمیوه میدن 🙂🤏🏻😂.... خب پس امشب پیش خودمی•-•یوووهوو
میا « وایییییییییییی جرررررر واقعا؟؟؟؟
آیو « اره بابا تازه این اولین پارتیه که من توش شرکت میکنم....بچه خوبی هستم....غلط میکنن کار های بد بکنن....
میا « براوو.....
آیو « با پدر و مادرم هامون خداحافظی کردیم و با میا رفتم سمت خونشون........ و اونو رسوندم و خودمم رفتم خونه تا بگیرم بخوابم..... یاععععع چقدر خسته امه.....
تهیونگ « شکه شده بودم و به مجری مسابقه نگاه میکردم.....یعنی چی؟ دو تا گروه بردن؟ مگه میشه؟ با این حساب همه چیز برعکس میشه....شرطی که گذاشته بودیم اصلا بهم میریزه.....خدای من
کوک « خیلی خوشحال شده بودم...چون هم آیو برده بود هم ما...و دیدن خوشحالیش منو خوشحال میکرد...اما قیافه تهیونگ عصبی و ناراحت بود و ظاهرا خوشحال نشده....البته حق هم داره چون شرطش به کل رفته رو هوا....مطمئنم میا هم همین جوره....برگشتم و به میا نگاه کردم و اونم همین جوری بود....ای بابا این دو تا میخواستن با هم چیکار کنن که اینقدر ریختن بهم.....
آیو « بلند شدم و میا رو بغل کردم کلی خوشحالی کردیم....اولش بهم ریخت اما بعدش به خودش اومد و حسابی خوشحال بودیم چون بالاخره اون همه شب بیداری تلاشمون نتیجه داده بود.....
میا « درسته اولش بهم ریختم اما همین که تونستم مقام اول رو با آیو بیارم بهترین نتیجه بود....خیلی خوشحال شده بودم و با آیو بالا و پایین میپریدم که مجری به صحبتش ادامه داد
مجری « خب طبق برنامه تیم برنده به مدرسه ما انتقالی میگیره و اگه توی مدرسه باشه مقام دانش آموز ویژه رو میگیره....گروه خانم ایو و میا به این مدرسه انتقالی میگیرن و گروه همیشه درخشانمون هم مدال دانش آموز برتر میگیرن....
میا « باورم نمیشد از فردا باید توی این مدرسه درس میخوندیم و بچه ها یه پارتی به مناسبت پایان این مسابقات ترتیب داده بودن و گروه ما و تهیونگ اینا هم دعوت کرده بودن.....آیو گفته بود تهیونگ و کوک تاحالا توی این جور مهمونی ها شرکت نکردن....و خب از اونجایی که چشم دیدن تهیونگ رو نداشتم دعا میکردم نیاد
آیو « برو خونه استراحت کن شب میام دنبالت بریم برای پارتی امشب....کمی استراحت لازم داریم....و خب ای کاش میشد امشب رو بیای خونه ما بخوابی.....•-•میتونی از مامانت اجازه بگیری؟
میا « جدی میخواهی بری؟ امشب با مامانم صحبت میکنم بیام پیشت
آیو « اره....بهتره با بچه ها آشنا بشی....و یه کم تفریح لازمه...نترس چون مدیر مدرسه حواسش هست نمیتونن کار های بد بکنن....بهشون آبمیوه میدن 🙂🤏🏻😂.... خب پس امشب پیش خودمی•-•یوووهوو
میا « وایییییییییییی جرررررر واقعا؟؟؟؟
آیو « اره بابا تازه این اولین پارتیه که من توش شرکت میکنم....بچه خوبی هستم....غلط میکنن کار های بد بکنن....
میا « براوو.....
آیو « با پدر و مادرم هامون خداحافظی کردیم و با میا رفتم سمت خونشون........ و اونو رسوندم و خودمم رفتم خونه تا بگیرم بخوابم..... یاععععع چقدر خسته امه.....
۴۵.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.