آرامش دریا p¹⁹
آرامش دریا p¹⁹
ویو آیون
رفتم بالا جلوی در اتاق جیمین خواستم در بزنم ولی سوبین در اتاقش و باز کرد و یه تبلت دستش و هدفونش روی گردنش و با تعجب اومد بیرون.
سوبین: اوما اتفاقی افتاده؟ صدای دعوا میومد!
آیون: نه عزیزم برو داخل.
سوبین: جیمین چیزیش شده؟
آیون: نع! برو داخل دیگه!
سوبین: خیلی خب باشه...فقط اینکه من هدفون زدم اگر کاری داشتید بیاید توی اتاقم.
آیون: خیلی خب باشه دیگه!
و بالاخره سوبین رفت.
دو تقه به در زدم. سایه ی جیمین از زیر در مشخص بود و تابلو بود که نشسته پشت در و داره گریه میکنه...صدای فین فینش میومد.
آیون: جیمین؟.......جیمین جواب بده...جیمین، یونگی فقط نمیخواست اتفاقی برای تو بیوفته.
جیمین: مگه...مگه من چمه؟.....فین...من فقط باردارم...فین فین..چرا جوری رفتار میکنید که انگاری بچم؟...فین ...من خوبم!...فین...تازه الان فهمیدم مگه قراره اتفاقی بیوفته؟
آیون: در و باز کن میخوام باهات رو به رو حرف بزنم.
جیمین: ....
آیون: جیمیننننن ! (جدی)
و بعد صدای چرخوندن کلید توی قفل در اومد و در باز شد.
آیون: من ، سوبین، داداشات یونگی همه...همه حتی دوستات هم میدونستن ولی نخواستیم بگیم تا...
یونگی: جیمین....جیمین.
جیمین: چی شده؟
یونگی: روبین (داداش یونگی) زنگ زد گفت که امشب بریم خونشون.
جیمین: ولی من...
یونگی: ولی گفت که تا شب منتظرم بیاید..آهان فقط لباس باز نپوشید...نمیخوام ببینم که چشاش روی توعه
جیمین: باشه.
...
ویو آیون
رفتم بالا جلوی در اتاق جیمین خواستم در بزنم ولی سوبین در اتاقش و باز کرد و یه تبلت دستش و هدفونش روی گردنش و با تعجب اومد بیرون.
سوبین: اوما اتفاقی افتاده؟ صدای دعوا میومد!
آیون: نه عزیزم برو داخل.
سوبین: جیمین چیزیش شده؟
آیون: نع! برو داخل دیگه!
سوبین: خیلی خب باشه...فقط اینکه من هدفون زدم اگر کاری داشتید بیاید توی اتاقم.
آیون: خیلی خب باشه دیگه!
و بالاخره سوبین رفت.
دو تقه به در زدم. سایه ی جیمین از زیر در مشخص بود و تابلو بود که نشسته پشت در و داره گریه میکنه...صدای فین فینش میومد.
آیون: جیمین؟.......جیمین جواب بده...جیمین، یونگی فقط نمیخواست اتفاقی برای تو بیوفته.
جیمین: مگه...مگه من چمه؟.....فین...من فقط باردارم...فین فین..چرا جوری رفتار میکنید که انگاری بچم؟...فین ...من خوبم!...فین...تازه الان فهمیدم مگه قراره اتفاقی بیوفته؟
آیون: در و باز کن میخوام باهات رو به رو حرف بزنم.
جیمین: ....
آیون: جیمیننننن ! (جدی)
و بعد صدای چرخوندن کلید توی قفل در اومد و در باز شد.
آیون: من ، سوبین، داداشات یونگی همه...همه حتی دوستات هم میدونستن ولی نخواستیم بگیم تا...
یونگی: جیمین....جیمین.
جیمین: چی شده؟
یونگی: روبین (داداش یونگی) زنگ زد گفت که امشب بریم خونشون.
جیمین: ولی من...
یونگی: ولی گفت که تا شب منتظرم بیاید..آهان فقط لباس باز نپوشید...نمیخوام ببینم که چشاش روی توعه
جیمین: باشه.
...
۳.۰k
۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.