امیدوارم دوست داشته باشید 😊 『𝖕𝖆𝖗𝖙7』
توی اتاق مخصوصش توی همون کلابی که جونگ خریده بود نشسته بود
با مایع داخل جامش بازی میکرد ،هضم حرفایی که جونگ کوک بهش زده بود براش سخت بود
سخت بود از برادرش دوست صمیمیش، رفیق بچگیش و الانش بشنوه که با یک نگاه عاشق برده اش شده که هنوز نرسیده به عمارت اون به عنوان معشوقه اش وارد قصرش کرده
جونگ سرش رو توی دستاش گرفته بود و سکوت تهیونگ براش زجر اور بود
کوک:تو رو به هرکه میپرستی اینجوری ساکت نشین یچیزی بگو
تهیونگ جامش رو روی میزش گذاشت و به جلو خم شد تهیونگ قبلا این رو تجربه کرده اما قرار نبوده برای هرکسی آخرش قشنگ باشه
تهیونگ:کوک حاضری براش جون بدی
کوک:حاضرم
بدون لحظه ای فکر کردن، بدون لحظه ای تردید جواب داد
تهیونگ:حاضری درد بکشی اما اون بخنده؟ حاضری براش از جون مایع بذاری؟ حاضری بمیری تا اون زندگی کنه؟
کوک:حاضرم
مثل جواب اولش محکم و بدون تردید جواب داد
دستاش رو دور شونه های جونگ کوک حلقه کرد و نوازشش کرد
تهیونگ:به دستش بیار جونگ کوک، قلبش رو به دست بیار
کوک:اون من و نمیخواد
تهیونگ:دوتا راه داری، یا ولش کن بره، یا بجنگ و مال خودت کنش
کوک:اگه ولم کنه....
حرفش رو قطع کرد حتی تصور نبود اون ملکه کنارش کوک رو به حد مرگ میبرد
تهیونگ:پس بجنگ تا مال تو بشه
کوک میخواست همه رو نابود کنه تا ملکه اش کسی و غیر از اون نداشته باشه
کوک:من به دستش میارم ته، اون مال منه
تهیونگ:کنارتم هرجا کم اوردی من هستم
دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت بین دستش فشرد
کوک:میدونم که هستی
شاید ته یه قاتل بی رحم باشه اما برای کوک مثل یه پناهگاه و یه شونه امنه
***
بورام بعد از شام توی اتاقش رفت و از کشوی میز یه دفتر و مداد برداشت
با هرچیزی که امروز دیده یه نقش برای خودش کشید و شروع به فکر کردن برای فرار کرد
بورام:آخه لعنتی مگه گنج داری اینقدر بادیگارد داری اهه
کوک:نچ الهه دارم
با صدای کوک از جاش پرید و اخم غلیظی کرد
بورام:بیشعور مگه بلد نیستی در بزنی
چشم غره ای به کوک رفت و دفترش رو با عصبانیت بست
جونگ کوک با پوزخندی به سمت
ملکه اش رفت دستش رو گرفتم از صندلی بلندش کرد روی تخت انداختش
روی بدن کوچولوش خیمه زد
دستای ملکه اش رو گرفت اونارو بالا سرش پین کرد
با این کارش ترس و وحشتی رو به جون بورام انداخت اینو راحت از چشماش خوند
کوک:نگران نباش خانم کوچولو فقط یه خداحافظی کوچیکه
بورام:تو باهمه اینجوری خداحافظی میکنی
کوک خنده ای کرد
کوک:خیلی تخسی ملکه ی من
و بلافاصله لبای درشت و صورتیش رو روی لبای نازک ملکه اش کوبوند و مغشول مک زدن و گاز گرفت اون دوتا تیکه گوشت شیرین شد
بورام برای آزادی کردن لباش از شر دندونای کوک که داشت لباش و پاره میکردن وول میخورد
وول خوردن بورام نمیذاشت راحت تر اون لبای شیرین مارشمالویی رو بخوره بخاطره همین بدنش رو روی بدن ملکه ای خوابوند
بورام دیگه نمیتونست کاری کنه فقط صبر کرد تا کوک کارش رو تموم کنه
با آروم شدن معشوقه اش مشغول کارش شد و بیشتر لبای بورام رو به داخل دهنش فرو برد مک ها و گاز های محکمی میزد
دیگه نمیتونست ازش فرار کنه زیرا امروز تهیونگ اون حقیقتی رو که ازش فرار میکرد و بهش نشون داد
با مزه ی خون لبای شیرین ملکه اش رو ول کرد، با برداشته شدن لبای کوک تند تند تفس میگرفت و سرفه میکرد
بورام:عوضی داشتی خفم میکردی چه مرگته؟
کوک:فقط یه خداحافظیه
بورام:ای بری که برنگردی
کوک لبخنده به عصبانیت بورام زد
بورام:میشه از روم بلند شی
قفل دستاشون و باز کرد و بدن هاشونو فاصله داد اما قبل از بلند شد بورام فکش رو گرفت
کوک:دارم برای کار کوچیکی میرم عربستان بهتر شیطونی نکنی بیبی گرل
لیسی به لبای خونی ملکه اش زد
کوک:وقتی برگردم خیلی کارها هست که باید بکنیم ملکه ای من
بورام:به همین خیال باش
کوک:بدخلقی نکن بیبی تو به من خیلی بدهکاری
بورام:چه بدهکاری؟
کوک:تو قلعه یخی که دور قلبم کشیده بودم و شکستی و باید تاوان پس بدی
چشمای های متعجبش رو به کوک دوخت.. منظورش چی بود!....
کوک:به زودی میفهمی ملکه ی من.....
...............
💜✨🤍
با مایع داخل جامش بازی میکرد ،هضم حرفایی که جونگ کوک بهش زده بود براش سخت بود
سخت بود از برادرش دوست صمیمیش، رفیق بچگیش و الانش بشنوه که با یک نگاه عاشق برده اش شده که هنوز نرسیده به عمارت اون به عنوان معشوقه اش وارد قصرش کرده
جونگ سرش رو توی دستاش گرفته بود و سکوت تهیونگ براش زجر اور بود
کوک:تو رو به هرکه میپرستی اینجوری ساکت نشین یچیزی بگو
تهیونگ جامش رو روی میزش گذاشت و به جلو خم شد تهیونگ قبلا این رو تجربه کرده اما قرار نبوده برای هرکسی آخرش قشنگ باشه
تهیونگ:کوک حاضری براش جون بدی
کوک:حاضرم
بدون لحظه ای فکر کردن، بدون لحظه ای تردید جواب داد
تهیونگ:حاضری درد بکشی اما اون بخنده؟ حاضری براش از جون مایع بذاری؟ حاضری بمیری تا اون زندگی کنه؟
کوک:حاضرم
مثل جواب اولش محکم و بدون تردید جواب داد
دستاش رو دور شونه های جونگ کوک حلقه کرد و نوازشش کرد
تهیونگ:به دستش بیار جونگ کوک، قلبش رو به دست بیار
کوک:اون من و نمیخواد
تهیونگ:دوتا راه داری، یا ولش کن بره، یا بجنگ و مال خودت کنش
کوک:اگه ولم کنه....
حرفش رو قطع کرد حتی تصور نبود اون ملکه کنارش کوک رو به حد مرگ میبرد
تهیونگ:پس بجنگ تا مال تو بشه
کوک میخواست همه رو نابود کنه تا ملکه اش کسی و غیر از اون نداشته باشه
کوک:من به دستش میارم ته، اون مال منه
تهیونگ:کنارتم هرجا کم اوردی من هستم
دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت بین دستش فشرد
کوک:میدونم که هستی
شاید ته یه قاتل بی رحم باشه اما برای کوک مثل یه پناهگاه و یه شونه امنه
***
بورام بعد از شام توی اتاقش رفت و از کشوی میز یه دفتر و مداد برداشت
با هرچیزی که امروز دیده یه نقش برای خودش کشید و شروع به فکر کردن برای فرار کرد
بورام:آخه لعنتی مگه گنج داری اینقدر بادیگارد داری اهه
کوک:نچ الهه دارم
با صدای کوک از جاش پرید و اخم غلیظی کرد
بورام:بیشعور مگه بلد نیستی در بزنی
چشم غره ای به کوک رفت و دفترش رو با عصبانیت بست
جونگ کوک با پوزخندی به سمت
ملکه اش رفت دستش رو گرفتم از صندلی بلندش کرد روی تخت انداختش
روی بدن کوچولوش خیمه زد
دستای ملکه اش رو گرفت اونارو بالا سرش پین کرد
با این کارش ترس و وحشتی رو به جون بورام انداخت اینو راحت از چشماش خوند
کوک:نگران نباش خانم کوچولو فقط یه خداحافظی کوچیکه
بورام:تو باهمه اینجوری خداحافظی میکنی
کوک خنده ای کرد
کوک:خیلی تخسی ملکه ی من
و بلافاصله لبای درشت و صورتیش رو روی لبای نازک ملکه اش کوبوند و مغشول مک زدن و گاز گرفت اون دوتا تیکه گوشت شیرین شد
بورام برای آزادی کردن لباش از شر دندونای کوک که داشت لباش و پاره میکردن وول میخورد
وول خوردن بورام نمیذاشت راحت تر اون لبای شیرین مارشمالویی رو بخوره بخاطره همین بدنش رو روی بدن ملکه ای خوابوند
بورام دیگه نمیتونست کاری کنه فقط صبر کرد تا کوک کارش رو تموم کنه
با آروم شدن معشوقه اش مشغول کارش شد و بیشتر لبای بورام رو به داخل دهنش فرو برد مک ها و گاز های محکمی میزد
دیگه نمیتونست ازش فرار کنه زیرا امروز تهیونگ اون حقیقتی رو که ازش فرار میکرد و بهش نشون داد
با مزه ی خون لبای شیرین ملکه اش رو ول کرد، با برداشته شدن لبای کوک تند تند تفس میگرفت و سرفه میکرد
بورام:عوضی داشتی خفم میکردی چه مرگته؟
کوک:فقط یه خداحافظیه
بورام:ای بری که برنگردی
کوک لبخنده به عصبانیت بورام زد
بورام:میشه از روم بلند شی
قفل دستاشون و باز کرد و بدن هاشونو فاصله داد اما قبل از بلند شد بورام فکش رو گرفت
کوک:دارم برای کار کوچیکی میرم عربستان بهتر شیطونی نکنی بیبی گرل
لیسی به لبای خونی ملکه اش زد
کوک:وقتی برگردم خیلی کارها هست که باید بکنیم ملکه ای من
بورام:به همین خیال باش
کوک:بدخلقی نکن بیبی تو به من خیلی بدهکاری
بورام:چه بدهکاری؟
کوک:تو قلعه یخی که دور قلبم کشیده بودم و شکستی و باید تاوان پس بدی
چشمای های متعجبش رو به کوک دوخت.. منظورش چی بود!....
کوک:به زودی میفهمی ملکه ی من.....
...............
💜✨🤍
۱۴۰.۸k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.