پارت دوم 💙🤍
سوار شدیم رفتیم رسیدیم دم یک ساختمان 🏢 بزرگ داخل شدیم و داداشم گفت :
_ ببین کسی نباید بفهمه
+ باشه حواسم هست
رفتیم داخل مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد صدای آشنا به گوشم خورد :
_ خانم احمدی بفرماید کارتون دارن
برگشتم نگاه کردم دیدم فاطمه بود از خوش حالی نمی دانستم چی کار کنم
+ فاطمه تو کجا اینجا کجا
_ زهرا جیقققق
+ تو مامور امنیتی بودی ما نفهمیدیم
_ دیگه باید راز داری کنیم ، دیگه دانشگاه نمی آیی ؟
+ به نظر شما با این وضعیت کار می توانیم 🤔
_ دقیقاً بیا کارت دارن
+ کی ؟
_ آنقدر سوال نکن بیا
+ باشه
رفتیم داخل اتاق که ریس و داداشم بودن رفتم داخل یکم استرس داشتم :
من : سلام
آقای مرادی : سلام دخترم بشین
فاطمه: آقا ببخشید ما بریم
آقا : نه صبر کن با هر دوتامون کار دارم
من : بفرمایید ما درخدمت شما هستیم
آقا : از دانشگاه که شما داخلش درس می خوانید خبر دارم ، چون استاد که آمدن سر کلاس شما جاسوس که قرار یکی از استادان علوم هسته ای را ترور کنه
آقا محمد: اگر می توانید اصرار نداریم
من : قبول من میرم ولی فاطمه را نمی دانم
فاطمه: آقا ما هم میریم
آقا: موفق باشید
من: ممنون
از اتاق خارج شدیم رفتیم یکم استراحت کنیم که لیلا و دیدم :
من : فاطمه این لیلا نیست
فاطمه: اه خودشه
من : رفتم
لیلا : بسم الله الرحمن الرحیم کیه
فاطمه: منم آقا گرگه
لیلا: مسخره این که دست تو نیست
فاطمه: اطلاعات بیشتر ندارم
لیلا : وای بگو دیگه
فاطمه: راهنمایی میکنم آشناست خیلی مهربونه
لیلا : خدا بگم چته نکنه زهرا
من : از کجا فهمیدی 😁
لیلا: دستت خیلی باریک و کشیده هست 🖐🏻
فاطمه: دیگه زهرا را هم قاتی مرغا شد
من : اه زشته
لیلا: دانشگاه نمی آیی دیگه؟
من : چرا میام چند تا کار ریزه کاری دارم
فاطمه: شر رو نده
من : ای خدا تو چرا آنقدر خنگی 😐
لیلا: چیزی شده ؟
فاطمه: من ؟
من : ماموریت جاسوس ، دانشگاه ،
فاطمه: ها گرفتم اوکی
من : لیلا ماموریت داریم باید فردا بریم خانم یادش نیست 😩
لیلا: دانشگاه و ماموریت ربطی ندارند که 🤨
فاطمه: فردا میفهمی
لیلا: اوکی فردا میبینمتون 🤩
من :بای😎
فاطمه: بای بای😎
لیلا: خدا شفاعت بده 🙃
من : انشاالله برادر 😅
لیلا : استغفرالله 😆
فاطمه: توبه 😅
رفتیم خانه ولی من دیر تر رفتم در خانه را باز کردم دیدم سوت و کوره یواش در را بستم روی نوک پنجه راه میرفتم فقط داداشم خانه بود :
داداش: بیدارم 🙂
من : یا ابوالفضل ترسیدم 😕
داداش: این هم تلافی صبح 🙋🏻♂
من : از شما بعید خان داداش 🤦🏻♀
عطیه زن داداش: سلام
من : سلام کجا بودید ؟
مامان : مسجد 🕌
داداش: مراسم بود تا این ساعت شب از گشنگی مردم 💁🏻♂
مامان: شکمو شدی جناب سرگرد 😄
من : 😆😆
عطیه: خوب بود امروز
داداش: هی بدک نبود 😌
من : اه چه جالب
مامان: اون یکیتون کو ؟
من : کی ؟
داداش: رسول میگه
من : مگه دوتا بچه نبودیم 😳
عطیه: کلا همه چیز یادش رفته 😁
بعد گوشیم زنگ خورد دیدم زد داداش رسول با خودم گفتم مگه من داداش دیگه داشتم بعد هم زمان در هم می زنند من رفتم در را باز کردم دیدم رسول بود سر کارش گذاشتم :
من : به فرماید با کسی کار دارید ؟
رسول: خوبید خواهرم
من : الحمدلله😂
رسول: چرا اینجوری حرف میزنی ؟
من: ببخشید من شما را به یاد نمی آورم یک لحظه
داداش محمد و صدا زدم و رفتم داخل داشتم از خنده میمردم عطیه فهمید دارم سر کارشون میگذارم آمد داخل اتاق تا دیدمش از خنده مردم :
رسول: این چش شده ؟
محمد: نمی دانم میگه مگه ما دوتا نبودیم 😂
رسول: تصادف کرد چرا حافظش از دست داد
مامان: سلام مادر بیا تو
محمد: میگم بیا خونه همین میشه حافظه پرید 😂
رسول: شام چی داریم ؟
مامان: مگه توی اداره به شما ها غذا نمی دهند که آنقدر گوشنه هستید ؟
رسول: از شازده تون بپرسید 😄
محمد: نمک نریز برو تو
رسول: زهرا ااااااا
مامان : چته خانه را گذاشتی روی سرت
من داخل اتاق: 😂😂😂😂
عطیه: خیلی شیطون شدی زهرا 😄
من : آخ دلم وای
رسول: کر و لال هم شده
مامان: اه
محمد: رسول ولش کن حتما خسته هست 😁
مامان : مشکوک میزنه 🙃
رسول: کی ؟
محمد: کبیر خب زهرا
رسول: خول شده درست میشه 😆
مامان: به تو رفته استاد رسول😅
محمد: دقیقاً مامان خوب گفتی
رسول: زهرااااااااااا
محمد: یا حسین برو بخورش 😳
عطیه: جوابشون و نمی دی ؟
من : چرا
مامان : عطیه جان و زهرا شام سرد شد 🥘🥗
من : مامان دستت درد نکنه گشنم نیست
مامان: هر طور راحتی
_ ببین کسی نباید بفهمه
+ باشه حواسم هست
رفتیم داخل مشغول بودم که نفهمیدم کی شب شد صدای آشنا به گوشم خورد :
_ خانم احمدی بفرماید کارتون دارن
برگشتم نگاه کردم دیدم فاطمه بود از خوش حالی نمی دانستم چی کار کنم
+ فاطمه تو کجا اینجا کجا
_ زهرا جیقققق
+ تو مامور امنیتی بودی ما نفهمیدیم
_ دیگه باید راز داری کنیم ، دیگه دانشگاه نمی آیی ؟
+ به نظر شما با این وضعیت کار می توانیم 🤔
_ دقیقاً بیا کارت دارن
+ کی ؟
_ آنقدر سوال نکن بیا
+ باشه
رفتیم داخل اتاق که ریس و داداشم بودن رفتم داخل یکم استرس داشتم :
من : سلام
آقای مرادی : سلام دخترم بشین
فاطمه: آقا ببخشید ما بریم
آقا : نه صبر کن با هر دوتامون کار دارم
من : بفرمایید ما درخدمت شما هستیم
آقا : از دانشگاه که شما داخلش درس می خوانید خبر دارم ، چون استاد که آمدن سر کلاس شما جاسوس که قرار یکی از استادان علوم هسته ای را ترور کنه
آقا محمد: اگر می توانید اصرار نداریم
من : قبول من میرم ولی فاطمه را نمی دانم
فاطمه: آقا ما هم میریم
آقا: موفق باشید
من: ممنون
از اتاق خارج شدیم رفتیم یکم استراحت کنیم که لیلا و دیدم :
من : فاطمه این لیلا نیست
فاطمه: اه خودشه
من : رفتم
لیلا : بسم الله الرحمن الرحیم کیه
فاطمه: منم آقا گرگه
لیلا: مسخره این که دست تو نیست
فاطمه: اطلاعات بیشتر ندارم
لیلا : وای بگو دیگه
فاطمه: راهنمایی میکنم آشناست خیلی مهربونه
لیلا : خدا بگم چته نکنه زهرا
من : از کجا فهمیدی 😁
لیلا: دستت خیلی باریک و کشیده هست 🖐🏻
فاطمه: دیگه زهرا را هم قاتی مرغا شد
من : اه زشته
لیلا: دانشگاه نمی آیی دیگه؟
من : چرا میام چند تا کار ریزه کاری دارم
فاطمه: شر رو نده
من : ای خدا تو چرا آنقدر خنگی 😐
لیلا: چیزی شده ؟
فاطمه: من ؟
من : ماموریت جاسوس ، دانشگاه ،
فاطمه: ها گرفتم اوکی
من : لیلا ماموریت داریم باید فردا بریم خانم یادش نیست 😩
لیلا: دانشگاه و ماموریت ربطی ندارند که 🤨
فاطمه: فردا میفهمی
لیلا: اوکی فردا میبینمتون 🤩
من :بای😎
فاطمه: بای بای😎
لیلا: خدا شفاعت بده 🙃
من : انشاالله برادر 😅
لیلا : استغفرالله 😆
فاطمه: توبه 😅
رفتیم خانه ولی من دیر تر رفتم در خانه را باز کردم دیدم سوت و کوره یواش در را بستم روی نوک پنجه راه میرفتم فقط داداشم خانه بود :
داداش: بیدارم 🙂
من : یا ابوالفضل ترسیدم 😕
داداش: این هم تلافی صبح 🙋🏻♂
من : از شما بعید خان داداش 🤦🏻♀
عطیه زن داداش: سلام
من : سلام کجا بودید ؟
مامان : مسجد 🕌
داداش: مراسم بود تا این ساعت شب از گشنگی مردم 💁🏻♂
مامان: شکمو شدی جناب سرگرد 😄
من : 😆😆
عطیه: خوب بود امروز
داداش: هی بدک نبود 😌
من : اه چه جالب
مامان: اون یکیتون کو ؟
من : کی ؟
داداش: رسول میگه
من : مگه دوتا بچه نبودیم 😳
عطیه: کلا همه چیز یادش رفته 😁
بعد گوشیم زنگ خورد دیدم زد داداش رسول با خودم گفتم مگه من داداش دیگه داشتم بعد هم زمان در هم می زنند من رفتم در را باز کردم دیدم رسول بود سر کارش گذاشتم :
من : به فرماید با کسی کار دارید ؟
رسول: خوبید خواهرم
من : الحمدلله😂
رسول: چرا اینجوری حرف میزنی ؟
من: ببخشید من شما را به یاد نمی آورم یک لحظه
داداش محمد و صدا زدم و رفتم داخل داشتم از خنده میمردم عطیه فهمید دارم سر کارشون میگذارم آمد داخل اتاق تا دیدمش از خنده مردم :
رسول: این چش شده ؟
محمد: نمی دانم میگه مگه ما دوتا نبودیم 😂
رسول: تصادف کرد چرا حافظش از دست داد
مامان: سلام مادر بیا تو
محمد: میگم بیا خونه همین میشه حافظه پرید 😂
رسول: شام چی داریم ؟
مامان: مگه توی اداره به شما ها غذا نمی دهند که آنقدر گوشنه هستید ؟
رسول: از شازده تون بپرسید 😄
محمد: نمک نریز برو تو
رسول: زهرا ااااااا
مامان : چته خانه را گذاشتی روی سرت
من داخل اتاق: 😂😂😂😂
عطیه: خیلی شیطون شدی زهرا 😄
من : آخ دلم وای
رسول: کر و لال هم شده
مامان: اه
محمد: رسول ولش کن حتما خسته هست 😁
مامان : مشکوک میزنه 🙃
رسول: کی ؟
محمد: کبیر خب زهرا
رسول: خول شده درست میشه 😆
مامان: به تو رفته استاد رسول😅
محمد: دقیقاً مامان خوب گفتی
رسول: زهرااااااااااا
محمد: یا حسین برو بخورش 😳
عطیه: جوابشون و نمی دی ؟
من : چرا
مامان : عطیه جان و زهرا شام سرد شد 🥘🥗
من : مامان دستت درد نکنه گشنم نیست
مامان: هر طور راحتی
۳.۳k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.