پارت دوووو( ادامه پارت قبل حسودی کردن...)
باجی: الان خیلی اوکی شدننن؟
چیفی: بله باجی سان...
باجی: جوابه منو ندههههههه
چیفی: چشم...
*باجی گربه رو برداشت و تورو عینه بچه ها کشید برد*•-•
*باجی که زیر لب غر میزد*: دیه حق نداری از یه متریش کنارش بشینیاااااا*کیوت حسود*
*ا.ت خندیدو سره باجیو ناز کرد*: باشع راپونزل 😂
(باجی فقط تا اونجا که با چیفی میری بیرونو میدونست)
🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡
میتی:
امروز تو مدرسه یه جشنواره بودو باید لباس میدوختین... هرکی لباسش بهتر بود میشد نماینده جدید کلوپ.... ولی با اینحال همه میدونستن میتی چون تو رلشی حقه دیگرانو نمیخوره و تو مسائل کلوپ با همه یجوره...
البته تو واقعن استعداد داشتی، اما همیشه تو کلوپ یه دختری بود که باهات خیلی صمیمی بود؛ اون دختر یه داداش داش که ازینکه تو برایع میتی هستی بی خبر بود و بعد همیشه با تو لاس میزد.... اون روز برا جشنواره اون پسره هم میومد.... اونو میتی همیشه باهم مشکل داشتن چون داداشه اون دختره با تو خیلی صمیمی بود همیشه از تو شمارتو میخواس و میتی همونطوری با نگاه بهش شماره بده تا کفنش کنم نگات میکرد و توهم همیشه میپیچوندیش. مقدمه بسه بریم سره موضوع اصلی... تو جشنواره یه دختری که خیلی خیاطی دوس داشت برنده شد، و تو دوم شدی (چون دوم شدی مثلن گاهی که اون دختره نباشه تو معاونه میتی هستی (. ❛ ᴗ ❛.))بعده جشنواره اون پسره برا بهانه تیکه انداختن به میتی رف پیششو بهش گف:...
ا.پ: بنظرم ا.ت چان استعدادش از همه بیشتره ولی تو متوجه نیستی
میتی اومد جواب بده ولی تو گفتی:..
ا.ت: نه بابا من اونقدر هم خوب نیستم
ا.پ: خوب نیستی عالی هستی^^
میتی که دیگه تحمل نداشتو تو مدرسه هم نبودن یقشو گرفتو دمه گوشش با لحنه تهدید گف: دیگه سمته ا.ت نمیای، اون صاحاب داره مرتیکه
ا.پ: چیشـــ.... مردشورتو ببرن*رفتن*
میتی بچگونه گف: ا.ت تو عمرم حسودی نکره بودم o(╥﹏╥)o
ا.ت کله میتیو ناز کرد*: اشکال نداره منم ازش خسته شده بودم
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
چیفی کله زرد•-•:
تو و چیفی تو یه کلاس بودین، تو از خوشگل ترین دخترایه مدرسه بودی ولی ازونجایی که چیفی با اینکه بهت اعتماد داش حسودی میکرد خیلی طرفت نمیومدن پسرا
یبار چیفی چندروز مریض شد... بعد از مدرسه میخواستی بری خونش ولی اون روز هوا برفی بود و تو لباست کم بودو سردت بود
تو یه دوستی داشتی که پسر بودو خیلی خوبو مهربون و اون طورو به چشمه دوست صمیمیش میدید
وقتی وعضیتتو دید کلی اسرار کرد تو با ماشینش بری و اون تورو برسونه و یه احوال از چیفی بگیره
خلاصه رسوندتو تو یکم گرم شدیو در چیفی رو زدی
چیفی درو وا کرد*: سلام ا.ت چان... که وقتی چشمش به ا.پ افتاد حسود بهتون نگاه کرد
ا.پ: سلام چیفویو کون... ا.ت گف مریض شدی اومدم حالتو بپرسم(ادامه پارت بعد)
چیفی: بله باجی سان...
باجی: جوابه منو ندههههههه
چیفی: چشم...
*باجی گربه رو برداشت و تورو عینه بچه ها کشید برد*•-•
*باجی که زیر لب غر میزد*: دیه حق نداری از یه متریش کنارش بشینیاااااا*کیوت حسود*
*ا.ت خندیدو سره باجیو ناز کرد*: باشع راپونزل 😂
(باجی فقط تا اونجا که با چیفی میری بیرونو میدونست)
🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡🍡
میتی:
امروز تو مدرسه یه جشنواره بودو باید لباس میدوختین... هرکی لباسش بهتر بود میشد نماینده جدید کلوپ.... ولی با اینحال همه میدونستن میتی چون تو رلشی حقه دیگرانو نمیخوره و تو مسائل کلوپ با همه یجوره...
البته تو واقعن استعداد داشتی، اما همیشه تو کلوپ یه دختری بود که باهات خیلی صمیمی بود؛ اون دختر یه داداش داش که ازینکه تو برایع میتی هستی بی خبر بود و بعد همیشه با تو لاس میزد.... اون روز برا جشنواره اون پسره هم میومد.... اونو میتی همیشه باهم مشکل داشتن چون داداشه اون دختره با تو خیلی صمیمی بود همیشه از تو شمارتو میخواس و میتی همونطوری با نگاه بهش شماره بده تا کفنش کنم نگات میکرد و توهم همیشه میپیچوندیش. مقدمه بسه بریم سره موضوع اصلی... تو جشنواره یه دختری که خیلی خیاطی دوس داشت برنده شد، و تو دوم شدی (چون دوم شدی مثلن گاهی که اون دختره نباشه تو معاونه میتی هستی (. ❛ ᴗ ❛.))بعده جشنواره اون پسره برا بهانه تیکه انداختن به میتی رف پیششو بهش گف:...
ا.پ: بنظرم ا.ت چان استعدادش از همه بیشتره ولی تو متوجه نیستی
میتی اومد جواب بده ولی تو گفتی:..
ا.ت: نه بابا من اونقدر هم خوب نیستم
ا.پ: خوب نیستی عالی هستی^^
میتی که دیگه تحمل نداشتو تو مدرسه هم نبودن یقشو گرفتو دمه گوشش با لحنه تهدید گف: دیگه سمته ا.ت نمیای، اون صاحاب داره مرتیکه
ا.پ: چیشـــ.... مردشورتو ببرن*رفتن*
میتی بچگونه گف: ا.ت تو عمرم حسودی نکره بودم o(╥﹏╥)o
ا.ت کله میتیو ناز کرد*: اشکال نداره منم ازش خسته شده بودم
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
چیفی کله زرد•-•:
تو و چیفی تو یه کلاس بودین، تو از خوشگل ترین دخترایه مدرسه بودی ولی ازونجایی که چیفی با اینکه بهت اعتماد داش حسودی میکرد خیلی طرفت نمیومدن پسرا
یبار چیفی چندروز مریض شد... بعد از مدرسه میخواستی بری خونش ولی اون روز هوا برفی بود و تو لباست کم بودو سردت بود
تو یه دوستی داشتی که پسر بودو خیلی خوبو مهربون و اون طورو به چشمه دوست صمیمیش میدید
وقتی وعضیتتو دید کلی اسرار کرد تو با ماشینش بری و اون تورو برسونه و یه احوال از چیفی بگیره
خلاصه رسوندتو تو یکم گرم شدیو در چیفی رو زدی
چیفی درو وا کرد*: سلام ا.ت چان... که وقتی چشمش به ا.پ افتاد حسود بهتون نگاه کرد
ا.پ: سلام چیفویو کون... ا.ت گف مریض شدی اومدم حالتو بپرسم(ادامه پارت بعد)
۶.۷k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.