دَدی پارت ۱ قسمت ۴
-اوه عزیزم...حتمی شختت بوده.
مینی چیزی نگفت شدیدا این گرما و محبت رو نیاز داشت.
-اگه دلت میخواد...میتونی برام داستانتو تعریف کنی هم باعث سبک تر شدنت میشه هم من میتونم یک فکری برات بردارم
مینی بار دیگه بینیشو بالا کشید و خودشو از بغل سویی بیرون آورد درست میگفت حق با اوک زن بود تا حالا هیچوقت درداشو یا غصه هاشو به هیچکس نگفته بود شاید اگه به کسی میگفت کمی حالش بهتر میشد.
اما اون زن قابل اعتماد بود؟به نظر که مهربون و دلسوز میومد و اونم فقط یک دختر بچه سیزده ساله بود.
*سیزده سال پیش*
سیزده سال پیش که سویون (مادر مینی) زنده بود وقتی باردار بود دکتر بهش گفته بود که سرطان داره اگه بچتو به دنیا بیاره خودش زنده نمیومنه اما سویون قبول نکرد و خواست هرجور که شده بچش به دنیا بیاد ولی تهیونگ هرچقدر مخالفت میکرد بازم کم بود توی بیمارستان منتظر ایستاده بود و خانم کیم(مادر تهیونگ) تا پاشو به بیمارستان گذاشت رفت پیش پسرش و دید که پسرش صبر نداره گفت:
_محظ رضای خدا میشه بس کنی تهیونگ؟
مادرش کلافه و خسته به پسرش این حرفارو میزد ولی تهیونگ نگران تر از قبل بود به سمت مامانش برگشت و گفت:
-نمیتونم مامان.دست خودم نیس
مادر آه اعصاب خورد کنی سر داد و با همون اخم همیشگیش که برای ثانیه ای از روی چهرش پاک نمیشد دوباره نق زد:
_مجبوری هربار با یک جمله انقدر دلواپش شی؟همین الانشم اون با جنازه فرقی نداره موندم چرا رهاش نمیکنی؟
(درسته مادر تهیونگ که مادر شوهر سویون میشه و اصلا چشم دیدن عروسشو نداره)
لحن مادرش آروم ولی با کلی کنایه و کلمات زشت به کار میبرد
تهیونگ با حرفای مادرش اخنی کرد و سعی در کنترل خشمش کرد.چرا هربار مادر حتی وقتی "سویون"جلوش نبود اینجوری درموردش صحبت میکرد؟
-اون جنازه بچه منو توی شکمش داره و البته که پسرت اونقدر پست نیست که زن حاملشو با بیماری سرطان ول کنه به امان خدا که به گفته مادرش بره زن دوم بگیره سویون اولین و آخرین زن زندگی منه و جز اون هیچکس رو توی قلبم راه نمیدم و ابدا ترکش نمیکنم....اینو بفهم مامان.
.
.
.
خانم کیم با قیافه مغرور همیشگیش ناراضی از شکست بحث با پسرش دست به سینه نگاهشو رو به ته سالن داد پسرش لیاقت کسی بهت از سویون رو داشت اون فقط یک دختر ساده و منشی پدرش بود از اولم باید جلوی این رابطه رو میگرفت اما دیر جنبیده بود و پسرش دلش رو به اون دختر داد.
با بیرون اومدم دکتر و پرستار از اتاق سویون تهیونگ مثل هربار نگرانی به اون مرد سفید پوش نزدیک شد
-دکتر...دکتر حالش خوبه نه؟چه اتفاقی افتاد یهو؟بگین که خوبه التماستون میکنم
دکتر نفسشو عمیق بیرون داد و با چهره ای گرفته سرشو به زیر انداخت.چطور باید به شوهر اون زن توضیح میداد؟چطور باید راجب وخیم تر شدن وضع زنش رو میگفت؟
مینی چیزی نگفت شدیدا این گرما و محبت رو نیاز داشت.
-اگه دلت میخواد...میتونی برام داستانتو تعریف کنی هم باعث سبک تر شدنت میشه هم من میتونم یک فکری برات بردارم
مینی بار دیگه بینیشو بالا کشید و خودشو از بغل سویی بیرون آورد درست میگفت حق با اوک زن بود تا حالا هیچوقت درداشو یا غصه هاشو به هیچکس نگفته بود شاید اگه به کسی میگفت کمی حالش بهتر میشد.
اما اون زن قابل اعتماد بود؟به نظر که مهربون و دلسوز میومد و اونم فقط یک دختر بچه سیزده ساله بود.
*سیزده سال پیش*
سیزده سال پیش که سویون (مادر مینی) زنده بود وقتی باردار بود دکتر بهش گفته بود که سرطان داره اگه بچتو به دنیا بیاره خودش زنده نمیومنه اما سویون قبول نکرد و خواست هرجور که شده بچش به دنیا بیاد ولی تهیونگ هرچقدر مخالفت میکرد بازم کم بود توی بیمارستان منتظر ایستاده بود و خانم کیم(مادر تهیونگ) تا پاشو به بیمارستان گذاشت رفت پیش پسرش و دید که پسرش صبر نداره گفت:
_محظ رضای خدا میشه بس کنی تهیونگ؟
مادرش کلافه و خسته به پسرش این حرفارو میزد ولی تهیونگ نگران تر از قبل بود به سمت مامانش برگشت و گفت:
-نمیتونم مامان.دست خودم نیس
مادر آه اعصاب خورد کنی سر داد و با همون اخم همیشگیش که برای ثانیه ای از روی چهرش پاک نمیشد دوباره نق زد:
_مجبوری هربار با یک جمله انقدر دلواپش شی؟همین الانشم اون با جنازه فرقی نداره موندم چرا رهاش نمیکنی؟
(درسته مادر تهیونگ که مادر شوهر سویون میشه و اصلا چشم دیدن عروسشو نداره)
لحن مادرش آروم ولی با کلی کنایه و کلمات زشت به کار میبرد
تهیونگ با حرفای مادرش اخنی کرد و سعی در کنترل خشمش کرد.چرا هربار مادر حتی وقتی "سویون"جلوش نبود اینجوری درموردش صحبت میکرد؟
-اون جنازه بچه منو توی شکمش داره و البته که پسرت اونقدر پست نیست که زن حاملشو با بیماری سرطان ول کنه به امان خدا که به گفته مادرش بره زن دوم بگیره سویون اولین و آخرین زن زندگی منه و جز اون هیچکس رو توی قلبم راه نمیدم و ابدا ترکش نمیکنم....اینو بفهم مامان.
.
.
.
خانم کیم با قیافه مغرور همیشگیش ناراضی از شکست بحث با پسرش دست به سینه نگاهشو رو به ته سالن داد پسرش لیاقت کسی بهت از سویون رو داشت اون فقط یک دختر ساده و منشی پدرش بود از اولم باید جلوی این رابطه رو میگرفت اما دیر جنبیده بود و پسرش دلش رو به اون دختر داد.
با بیرون اومدم دکتر و پرستار از اتاق سویون تهیونگ مثل هربار نگرانی به اون مرد سفید پوش نزدیک شد
-دکتر...دکتر حالش خوبه نه؟چه اتفاقی افتاد یهو؟بگین که خوبه التماستون میکنم
دکتر نفسشو عمیق بیرون داد و با چهره ای گرفته سرشو به زیر انداخت.چطور باید به شوهر اون زن توضیح میداد؟چطور باید راجب وخیم تر شدن وضع زنش رو میگفت؟
۱۲.۷k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.