رمان(عشق)پارت۲۴
عمر:ملیسا....ملیسا خوب گوش کن ببین چی میگم........از این پنجره میتونی بری پایین؟. ملیسا:ارتفاعش خیلی زیاد....اما...اما میتونم برم ولی سوسن چی میشه اون که نمیتونه. عمر:م...من بغلش میکنم با هم میایم پایین فقط باید یه چیزی داشته باشیم که بگیرمش و بریم پایین براز ببینم اینجا چی داریم. ملیسا:آره بزار منم بگردم.....آهان...اینم از این بیا این چند تا سال گردن رو بهم گره زدم......درسته یه ذره کوتاهه اما در اون حدیم نیست که نتونه به کارمون بیاد.....فقط اینو به کجا وصل کنیم......آخه اینجا جایی ندارد که بهش وصل کنیم حالا چیکار کنیم؟. عمر: نمیدونم.....بزار ببینم....آهان اینجا عالیه جای خوبیه یعنی از هیچی بد نیست.....ولی خدا کنه پاره نشه آخه بعید میدونم دستگیره ی پنجره بتونه وزن ما رو تحمل کنه بگذریم بیا بریم این دیگه آمادست اول تو برو. ملیسا:آخه عمر نمیشه اول تو با سوسن برین بعد من میام. عمر:نخیرم اول تو میری باشه....بدو سریع برو. ملیسا:باشه پس من میرم.(و طناب رو گرفت و رفت بیرون و گفت).ملیسا:خیلی خب حالا شما بیاین. (عمر سوسن رو گرفت بغلش و با هم رفتن پایین پیش ملیسا) . ملیسا وای خداروشکر حالا باید چیکارکنیم...آهان اول باید سوسن رو ببینیم بیمارستان. عمر:من ماشینم رو آوردم همین جلو گذاشتم بیا بریم. «بیمارستان». (عمر دستاش میلرزید و گریه میکرد و با نگرانی منتظر خبر دکتر بود چون حالش خوب نبود به یکی از دکتر های دیگه ی بیمارستانش گفت که به سوسن رسیدگی کنه). ملیسا(با گریه):خودتو کشتی پسر آروم باش الان دکتر میاد و میگه حالش خیلی خیلی خوبه باشه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭. عمر:اگه برعکسش باشه چی هان اگه برعکسش باشه.....اونوقت ( و حرفش رو قطع کرد و گریه کرد). «دکتر اومد». دکتر:.........
۸.۱k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.