پارت 21
پارت 21
بالاخره ناهار رو پختم... چه بویی، اوممم... از من ایراد میگیره! بشین ببین چه ناهاری برات پختم... رفتم به اتاقم، خسته بودم، امروز هم خونه رو مرتب کردم هم ناهار گذاشتم. تنها چیزی که این خستگی رو از بین میبره حمومه. ..
ناهار رو که کشیدم، ایفون به صدا دراومد... اُه اُه چه به موقع اومد... انگار بوی ناهار تا شرکتش رفته.. در رو باز کرد.. اولین کسی که وارد شد سوبین بود، لبخندی زدم و گفتم:سلام.. سوبین: سلام! چطوری؟ بومگیو:به خوبی شما! و به اومد داخل.. پشت سرش تهیون با یه اخم غلیظ اومد، که تا منو دید، اخم محو شد و یه لبخند کمرنگ زد.. وا! منو میبینه میخنده تازگیا! نکنه چیزی رو صورتم هست خودم خبر ندارم... سرمو انداختم پایین و در رو بستم.. ناهار رو چیدم. .. تهیون:شیرین نشده؟ اخمی کردم و گفتم:نه خیر! اتفاقا خیلیم خوش طعم شده.. سوبین بلند خندید، تهیون هم لبخند کوچکی زد و شروع کردن به خوردن... تهیون:خودت خوردی؟ بومگیو:نه! ... خب الان چرا پرسید؟ عجباااا.. سوال میپرسی ادامش رو هم بگیر دیگه... منم فکر کردم الان میگه بیا بشین با ما بخور... هیییی... خیالات باطل من... بگردم الهی! ناکام از دنیا میرن... با صدای سوبین بند افکارم پاره شد:دستت طلا! خیلی خوشمزه بود... و بعد لبخندی زد... منم با لبخند جوابشو دادم:نوش جونت... اقا تهیون یکم از این منشیت یاد بگیر... ادم تشکر میکنه... نه مثل تو غذاشو بخوره سرشو بندازه پایین بره... انگار نه انگار... غذاشو که تموم کرد پاشد رفت... سوبین هم پشت سرش... بیا! از کی چه انتظاری دارم.. از رییس تخس بد اخلاق غرغرو! همینجوری که داشتم با خودم از تهیون شکایت میکردم، ظرفارو جمع کردم... چون از دیشب مونده بود، یکمیشو گذاشتم تو ماشین ظرف شویی، بقیشو خودم شستم... امروز به طرز عجیبی گشنم بود... ظرفارو شستم و توی یه بشقاب برای خودم ناهار کشیدم... برو که رفتیم!
بالاخره ناهار رو پختم... چه بویی، اوممم... از من ایراد میگیره! بشین ببین چه ناهاری برات پختم... رفتم به اتاقم، خسته بودم، امروز هم خونه رو مرتب کردم هم ناهار گذاشتم. تنها چیزی که این خستگی رو از بین میبره حمومه. ..
ناهار رو که کشیدم، ایفون به صدا دراومد... اُه اُه چه به موقع اومد... انگار بوی ناهار تا شرکتش رفته.. در رو باز کرد.. اولین کسی که وارد شد سوبین بود، لبخندی زدم و گفتم:سلام.. سوبین: سلام! چطوری؟ بومگیو:به خوبی شما! و به اومد داخل.. پشت سرش تهیون با یه اخم غلیظ اومد، که تا منو دید، اخم محو شد و یه لبخند کمرنگ زد.. وا! منو میبینه میخنده تازگیا! نکنه چیزی رو صورتم هست خودم خبر ندارم... سرمو انداختم پایین و در رو بستم.. ناهار رو چیدم. .. تهیون:شیرین نشده؟ اخمی کردم و گفتم:نه خیر! اتفاقا خیلیم خوش طعم شده.. سوبین بلند خندید، تهیون هم لبخند کوچکی زد و شروع کردن به خوردن... تهیون:خودت خوردی؟ بومگیو:نه! ... خب الان چرا پرسید؟ عجباااا.. سوال میپرسی ادامش رو هم بگیر دیگه... منم فکر کردم الان میگه بیا بشین با ما بخور... هیییی... خیالات باطل من... بگردم الهی! ناکام از دنیا میرن... با صدای سوبین بند افکارم پاره شد:دستت طلا! خیلی خوشمزه بود... و بعد لبخندی زد... منم با لبخند جوابشو دادم:نوش جونت... اقا تهیون یکم از این منشیت یاد بگیر... ادم تشکر میکنه... نه مثل تو غذاشو بخوره سرشو بندازه پایین بره... انگار نه انگار... غذاشو که تموم کرد پاشد رفت... سوبین هم پشت سرش... بیا! از کی چه انتظاری دارم.. از رییس تخس بد اخلاق غرغرو! همینجوری که داشتم با خودم از تهیون شکایت میکردم، ظرفارو جمع کردم... چون از دیشب مونده بود، یکمیشو گذاشتم تو ماشین ظرف شویی، بقیشو خودم شستم... امروز به طرز عجیبی گشنم بود... ظرفارو شستم و توی یه بشقاب برای خودم ناهار کشیدم... برو که رفتیم!
۴۶۲
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.