کیمیاگر p2
کیمیاگر p2
شب با یه سری صدا هایی مثل دعوا بلند شدم. صدای چی بود؟ رفتم بیرون از اتاق دیدم تهیونگ داره یه دختره رو با شلاق کتک میزنه.
تهیونگ: مگه بهت نگفتم که هزار بار به من نگو ددی؟ (فریاد)
دختره: ببخشید تهیونگ....هق...غلط کردم...هق..معذرت میخوامممم...دیکه من و نرننن..هق
تهیونگ: دهنت و ببند.
دیگه دلم طاقت نیاوورد سریع رفتم سراغ تهیونگ.
جیمین: چرا داری میزنیش؟ مگه چه گناهی کرده؟
تهیونگ: تو چرا بیدار شدی؟ برو تو اتاقت؟
جیمین: جوابم و بده چرا میزنیش؟
تهیونگ: آجوما اون کت من و بیار و این بچه رو ببر بالا.
جیمین: من بچم؟
تهیونگ: اینجا هرکی که من میگم بچس. حالا برو بالا (فریاد)
جیمین: این به چه حقی به من میگه بچه؟
تهیونگ: این؟ این و با من بودی؟
جیمین: من به هر کسی که دوست دارم میگم این.
(نکن جیمین شر میشه ها)
جیمین: حالا میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ: وایسا برگشتم ببین چیکار میکنم هرزه کوچولو.
جیمین: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
تهیونگ: خواهید دید.
و کتش و از آجوما گرفت و رفت.
رفتم سمت دختره، کمکش کردم که بلند شه.
دختره: نباید به خاطر من جونت و به خطر بندازی، اون مرد خطرناکیه واقعا شوخی نداره با هرکسی. نباید باهاش چونه میزدی.
جیمین: هیچی نمیشه، اسمت چیه؟ چرا باهات اینجوری میکرد؟
دختره: اسمم هاناس، دختر خاله تهیونگ. مادر و پدرم به زور میخوان که من و تهیونگ باهم ازدواج کنیم درحالی که هیچ کدوممون به هم دیگه علاقه ای نداریم.
اسم تو چیه؟
جیمین: اسمم جیمینه. پس چرا بهش گفتی ددی؟
هانا: ددی رو الکی گفتم. اونم زود جوش آوورد. ولی الان برم دیگه هیچ وقت بر نمیگردم. حتی یه بارم به تهیونگ فکر نمیکنم. حالا هم باید برم، تو هم برو تا تهیونگ نیومده دماغ از روزگارت در نیوورده.
جیمین: اون هیچ کاری نمیتونه بکنه.
هانا: خوشحال شدم که باهات آشنا شدم. بای.
جیمین: بای.
و رفتم دوباره توی اتاقم. روی تخت دراز کشیدم، خوابم نمیومد.
^تهیونگ^
انقدر عصبی بودم که رفتم بار، اونجا فقط حالم و خوب میکنه. شاید چند تل ویسکی واقعا بتونه کل کل های اون جوجه رو از سرم بندازه.
ولی باید امشب نشونش بدم که کی ارباب اون عمارته. مگه بچه بازیه؟ برات دارم پارک جیمین.
*یک ساعت بعد*
تا الان پنج تا ویسکی خورده بودم. مست مست بودم.
رفتم عمارت.
آجوما: ارباب، برگشتین؟
تهیونگ: جیمین کجاس؟ (منگ)
آجوما: ارباب شما بار رفته بودین؟
تهیونگ: جیمین گفتم کجاسسس؟ (فریاد)
آجوما: دا..داخل اتاقش.
رفتم بالا توی اتاقش.
جیمین: بلد نیستی در بزنی ارباب؟
تهیونگ: بهت گفتم که نشونت میدم.
جیمین: چته؟ مستی؟
تهیونگ: بیا اتاقم. همین الان.
جیمین: چرا اون وقت؟
تهیونگ: چون من میگم.
جیمین: شما بیخود میکنی. من چرا باید برم توی اتاق یه مرد غریبه؟
تهیونگ: با من چونه نزن بچه...من اعصاب ندارم بیا اتاقم.
جیمین: اگر نیام چی؟
رفتم بلندش کردم و بردمش توی اتاقم.
^جیمین^
تهیونگ اومد سراغم و من و بلند کرد برد توی اتاقش.
اتاقش بزرگ بود . تم اتاقش سیاه و قرمز بود.
واقعا ترسیده بودم.
من و شوت کرد توی تختش و .....
*هرکی اسماتش و خواست بیاد پیوی)
شب با یه سری صدا هایی مثل دعوا بلند شدم. صدای چی بود؟ رفتم بیرون از اتاق دیدم تهیونگ داره یه دختره رو با شلاق کتک میزنه.
تهیونگ: مگه بهت نگفتم که هزار بار به من نگو ددی؟ (فریاد)
دختره: ببخشید تهیونگ....هق...غلط کردم...هق..معذرت میخوامممم...دیکه من و نرننن..هق
تهیونگ: دهنت و ببند.
دیگه دلم طاقت نیاوورد سریع رفتم سراغ تهیونگ.
جیمین: چرا داری میزنیش؟ مگه چه گناهی کرده؟
تهیونگ: تو چرا بیدار شدی؟ برو تو اتاقت؟
جیمین: جوابم و بده چرا میزنیش؟
تهیونگ: آجوما اون کت من و بیار و این بچه رو ببر بالا.
جیمین: من بچم؟
تهیونگ: اینجا هرکی که من میگم بچس. حالا برو بالا (فریاد)
جیمین: این به چه حقی به من میگه بچه؟
تهیونگ: این؟ این و با من بودی؟
جیمین: من به هر کسی که دوست دارم میگم این.
(نکن جیمین شر میشه ها)
جیمین: حالا میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ: وایسا برگشتم ببین چیکار میکنم هرزه کوچولو.
جیمین: تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
تهیونگ: خواهید دید.
و کتش و از آجوما گرفت و رفت.
رفتم سمت دختره، کمکش کردم که بلند شه.
دختره: نباید به خاطر من جونت و به خطر بندازی، اون مرد خطرناکیه واقعا شوخی نداره با هرکسی. نباید باهاش چونه میزدی.
جیمین: هیچی نمیشه، اسمت چیه؟ چرا باهات اینجوری میکرد؟
دختره: اسمم هاناس، دختر خاله تهیونگ. مادر و پدرم به زور میخوان که من و تهیونگ باهم ازدواج کنیم درحالی که هیچ کدوممون به هم دیگه علاقه ای نداریم.
اسم تو چیه؟
جیمین: اسمم جیمینه. پس چرا بهش گفتی ددی؟
هانا: ددی رو الکی گفتم. اونم زود جوش آوورد. ولی الان برم دیگه هیچ وقت بر نمیگردم. حتی یه بارم به تهیونگ فکر نمیکنم. حالا هم باید برم، تو هم برو تا تهیونگ نیومده دماغ از روزگارت در نیوورده.
جیمین: اون هیچ کاری نمیتونه بکنه.
هانا: خوشحال شدم که باهات آشنا شدم. بای.
جیمین: بای.
و رفتم دوباره توی اتاقم. روی تخت دراز کشیدم، خوابم نمیومد.
^تهیونگ^
انقدر عصبی بودم که رفتم بار، اونجا فقط حالم و خوب میکنه. شاید چند تل ویسکی واقعا بتونه کل کل های اون جوجه رو از سرم بندازه.
ولی باید امشب نشونش بدم که کی ارباب اون عمارته. مگه بچه بازیه؟ برات دارم پارک جیمین.
*یک ساعت بعد*
تا الان پنج تا ویسکی خورده بودم. مست مست بودم.
رفتم عمارت.
آجوما: ارباب، برگشتین؟
تهیونگ: جیمین کجاس؟ (منگ)
آجوما: ارباب شما بار رفته بودین؟
تهیونگ: جیمین گفتم کجاسسس؟ (فریاد)
آجوما: دا..داخل اتاقش.
رفتم بالا توی اتاقش.
جیمین: بلد نیستی در بزنی ارباب؟
تهیونگ: بهت گفتم که نشونت میدم.
جیمین: چته؟ مستی؟
تهیونگ: بیا اتاقم. همین الان.
جیمین: چرا اون وقت؟
تهیونگ: چون من میگم.
جیمین: شما بیخود میکنی. من چرا باید برم توی اتاق یه مرد غریبه؟
تهیونگ: با من چونه نزن بچه...من اعصاب ندارم بیا اتاقم.
جیمین: اگر نیام چی؟
رفتم بلندش کردم و بردمش توی اتاقم.
^جیمین^
تهیونگ اومد سراغم و من و بلند کرد برد توی اتاقش.
اتاقش بزرگ بود . تم اتاقش سیاه و قرمز بود.
واقعا ترسیده بودم.
من و شوت کرد توی تختش و .....
*هرکی اسماتش و خواست بیاد پیوی)
۵.۵k
۱۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.