چند پارتی هیونجین) پارت ۴
نویسنده : https://wisgoon.com/kim_kevin10
#هیونجین
#استری_کیدز
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم ...
_نیازی نیست ... بریم خونه
خیلی خب بیا بریم ... هیون؟
_ جانم فرشتهی من؟
درد داری؟ (با بغض)
_نه خوبم پروانه آبی من (لبخند)
بوسه ای روی گونه های ا.ت کاشتم که خیلی کیوت ذوق کرد
[ویو ا.ت]
با بوسه ای که هیون روی گونهم کاشت ذوق کیوتی کردم که صدای بلندی از پشت سر اومد
×مرتیکه حرومزادهههههه (شیبال ایسکیا*)
لوکاس بود ... با صدای لوکاس جفتمون به سمتش برگشتیم
با صحنه ای که دیدم خون توی رگهام منجمد شد ...
لوکاس با یه شاه کش که به سمتمون نشونه گرفته بود گفت ...
× اگه قرار نیست ا.ت مال من باشه ...پس نباید مال هیچکس دیگه ای باشه ...
و بعد صدای شلیک رو شنیدم و ...
تاریکی مطلق...
[ویو هیونجین ]
با صدای شلیک ا.ت روی زمین افتاد
خون توی رگام منجمد شد ...
چند ثانیه کنترلم رو از دست دادم و وقتی به خودم اومدم اسلحه توی دستم بود و جنازهی لوکاس روبه روم ...
سریع رفتم سمت ا.ت ... خشکم زده بود ... نه ...امکان نداره ... نه
پاهام سست شد ... افتادم زمین ... نمیتونستم پلک بزنم ...همه چیز برام آهسته شده بود (اسلوموشن) ... هیچ صدایی نمیشنیدم ... نه ...نه ... این واقعی نیست
شروع کردم عربده کشیدن
_ ا.تتتتتتت ... چشماتو باز کنننن...هق ...هققق ... پروانهی آبی من چشماتو باز کنن... من بدون تو نمیتونم ...هق ...خدااااااااا چرا منو با ا.ت امتحان میکنی اخهههه؟؟ چراااا؟؟ چرااا؟ چراا؟ چرا؟
همینطور داشتم عربده میزدم و گریه میکردم ...
بعد از چند مین که جونی برام نمونده بود
به صورت ا.ت نگاه کردم ...چشمام از شدت گریه میسوخت ... به سختی میدیدم ...دیدم لباس ا.ت داره تکون میخوره ...یکم چشمام رو پاک کردم تا بهتر ببینم
همون لحظه یه پروانهی آبی از بدن ا.ت جدا شد ...اومد و روی دستم نشست
دوباره چشمام پر شد
_ پروانهی آبی من ...روحت در آرامش باد
و پروانه پرید و به آسمان رفت
[چند روز بعد از زبان راوی]
هیونجین تازه از بیمارستان مرخص شده بود
با ذوق وارد خونه شد و به سمت آشپز خونه رفت
_ ا.ت؟ عزیزم ؟ کجایی؟ من برگشتم...
هیونجین کل خونه رو گشت و ا.ت رو صدا زد ...نگران ا.ت شده بود ...اما اون یادش نبود که پروانه آبیش رو از دست داده ...برای همیشه
بعد از چند مین که هیون روی مبل نشسته بود و کلافه بود سردرد شدیدی گرفت ...
تمام صحنه های اون روز از جلوی چشماش مثل یک فیلم رد شد
داشت همه چیز رو به یاد میآورد
چشمان قشنگش دوباره پر از اشک شد ...همه چیز یادش اومده بود
#هیونجین
#استری_کیدز
دستم رو دور گردنش انداختم و گفتم ...
_نیازی نیست ... بریم خونه
خیلی خب بیا بریم ... هیون؟
_ جانم فرشتهی من؟
درد داری؟ (با بغض)
_نه خوبم پروانه آبی من (لبخند)
بوسه ای روی گونه های ا.ت کاشتم که خیلی کیوت ذوق کرد
[ویو ا.ت]
با بوسه ای که هیون روی گونهم کاشت ذوق کیوتی کردم که صدای بلندی از پشت سر اومد
×مرتیکه حرومزادهههههه (شیبال ایسکیا*)
لوکاس بود ... با صدای لوکاس جفتمون به سمتش برگشتیم
با صحنه ای که دیدم خون توی رگهام منجمد شد ...
لوکاس با یه شاه کش که به سمتمون نشونه گرفته بود گفت ...
× اگه قرار نیست ا.ت مال من باشه ...پس نباید مال هیچکس دیگه ای باشه ...
و بعد صدای شلیک رو شنیدم و ...
تاریکی مطلق...
[ویو هیونجین ]
با صدای شلیک ا.ت روی زمین افتاد
خون توی رگام منجمد شد ...
چند ثانیه کنترلم رو از دست دادم و وقتی به خودم اومدم اسلحه توی دستم بود و جنازهی لوکاس روبه روم ...
سریع رفتم سمت ا.ت ... خشکم زده بود ... نه ...امکان نداره ... نه
پاهام سست شد ... افتادم زمین ... نمیتونستم پلک بزنم ...همه چیز برام آهسته شده بود (اسلوموشن) ... هیچ صدایی نمیشنیدم ... نه ...نه ... این واقعی نیست
شروع کردم عربده کشیدن
_ ا.تتتتتتت ... چشماتو باز کنننن...هق ...هققق ... پروانهی آبی من چشماتو باز کنن... من بدون تو نمیتونم ...هق ...خدااااااااا چرا منو با ا.ت امتحان میکنی اخهههه؟؟ چراااا؟؟ چرااا؟ چراا؟ چرا؟
همینطور داشتم عربده میزدم و گریه میکردم ...
بعد از چند مین که جونی برام نمونده بود
به صورت ا.ت نگاه کردم ...چشمام از شدت گریه میسوخت ... به سختی میدیدم ...دیدم لباس ا.ت داره تکون میخوره ...یکم چشمام رو پاک کردم تا بهتر ببینم
همون لحظه یه پروانهی آبی از بدن ا.ت جدا شد ...اومد و روی دستم نشست
دوباره چشمام پر شد
_ پروانهی آبی من ...روحت در آرامش باد
و پروانه پرید و به آسمان رفت
[چند روز بعد از زبان راوی]
هیونجین تازه از بیمارستان مرخص شده بود
با ذوق وارد خونه شد و به سمت آشپز خونه رفت
_ ا.ت؟ عزیزم ؟ کجایی؟ من برگشتم...
هیونجین کل خونه رو گشت و ا.ت رو صدا زد ...نگران ا.ت شده بود ...اما اون یادش نبود که پروانه آبیش رو از دست داده ...برای همیشه
بعد از چند مین که هیون روی مبل نشسته بود و کلافه بود سردرد شدیدی گرفت ...
تمام صحنه های اون روز از جلوی چشماش مثل یک فیلم رد شد
داشت همه چیز رو به یاد میآورد
چشمان قشنگش دوباره پر از اشک شد ...همه چیز یادش اومده بود
۴۶.۸k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.