وقتی باران می بارید p45
با صدای جیر جیری چشمامو باز کردم هوا نیمه روشن بود..چشمو دور اتاق چرخوندم و متوجه یونگی شدم ک لباس بیرون پوشیده بود
خواست بره بیرون ک منو دید
اومد نزديکم:
_ خوب شد پاشدی..ببین تا یکی دو ساعت دیگه پرستار مادرم میاد بهش بگو ی مدت اینجا مهمونی و از فامیل های دور مایی فهمیدی؟؟
خوابآلوده سری تکون دادم ادامه داد:
_ امروز سعی میکنم زود بیام خدافظ
منتظر جواب من نشد و زود اتاقو ترک کرد...منم چشمامو روهم گذاشتم و خواب نصفه نیممو کامل کردم.
خوابیدنم زیاد طول نکشید
ذهنم درگیر حرفایی بود ک یونگی زد
از جام بلند شدم ساعت دیواری ۱۰ و نیم رو نشون میداد
از اتاق رفتم بیرون
صدای تلویزیون میومد کمی جلوتر رفتم متوجه زن مسنی شدم ک مشغول تماشای تلویزیون بود
چون پشتش ب من بود منو ندید
رفتم تو اشپزخونه ک زن حدودا ۳۹ ساله ای دیدم
با سلام من متوجهم شد:
_ اوه سلام شما باید همون خانمی باشید ک آقای مین گفت درسته؟
رفتم جلوتر لبخندی زدم و دستمو ب سمتش دراز کردم
_ بله من ونوسم
با هم دست دادیم و کمی صحبت کردیم
پرستار هو دو سه سالی میشد ک از مادر یونگی مراقبت میکرد
اما نگفت چرا...پس من پرسیدم:
_ اومم چرا ازشون نگه داری میکنید؟؟
در حالی ک سیب زمینی ها رو پوست میکرد گفت:
_ چند ساله خانم مین آلزایمر داره...پصرش هم ک از صب تا شب نیست برای همین منو استخدام کرده مراقبش باشم
در ظاهر آهانی گفتم...اما فکرم درگیر زن مهربون و خوش صحبتی شد ۵ سال پیش تو خواستگاریم از پصرش تعریف میکرد
با سوال پرستار هو از فکر اومدم بیرون:
_ راستی شما گفتید فامیل جناب مین هستید ن؟...فامیل هاشون زیاد اینجا رفت و آمد نمیکنن شما چه نسبتی دارید دقیقا؟
خواست بره بیرون ک منو دید
اومد نزديکم:
_ خوب شد پاشدی..ببین تا یکی دو ساعت دیگه پرستار مادرم میاد بهش بگو ی مدت اینجا مهمونی و از فامیل های دور مایی فهمیدی؟؟
خوابآلوده سری تکون دادم ادامه داد:
_ امروز سعی میکنم زود بیام خدافظ
منتظر جواب من نشد و زود اتاقو ترک کرد...منم چشمامو روهم گذاشتم و خواب نصفه نیممو کامل کردم.
خوابیدنم زیاد طول نکشید
ذهنم درگیر حرفایی بود ک یونگی زد
از جام بلند شدم ساعت دیواری ۱۰ و نیم رو نشون میداد
از اتاق رفتم بیرون
صدای تلویزیون میومد کمی جلوتر رفتم متوجه زن مسنی شدم ک مشغول تماشای تلویزیون بود
چون پشتش ب من بود منو ندید
رفتم تو اشپزخونه ک زن حدودا ۳۹ ساله ای دیدم
با سلام من متوجهم شد:
_ اوه سلام شما باید همون خانمی باشید ک آقای مین گفت درسته؟
رفتم جلوتر لبخندی زدم و دستمو ب سمتش دراز کردم
_ بله من ونوسم
با هم دست دادیم و کمی صحبت کردیم
پرستار هو دو سه سالی میشد ک از مادر یونگی مراقبت میکرد
اما نگفت چرا...پس من پرسیدم:
_ اومم چرا ازشون نگه داری میکنید؟؟
در حالی ک سیب زمینی ها رو پوست میکرد گفت:
_ چند ساله خانم مین آلزایمر داره...پصرش هم ک از صب تا شب نیست برای همین منو استخدام کرده مراقبش باشم
در ظاهر آهانی گفتم...اما فکرم درگیر زن مهربون و خوش صحبتی شد ۵ سال پیش تو خواستگاریم از پصرش تعریف میکرد
با سوال پرستار هو از فکر اومدم بیرون:
_ راستی شما گفتید فامیل جناب مین هستید ن؟...فامیل هاشون زیاد اینجا رفت و آمد نمیکنن شما چه نسبتی دارید دقیقا؟
۱۱.۹k
۲۸ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.