پارت : 1
پارت : 1
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه ......
شما دوتا خیلی با هم دیگه دعوا میکردین چون بردار ناتنیت بود نمی تونستی باهاش کنار بیای بابات دو سال میشود که با مادر هیسونگ ازدواج کرده بود....
هر روز شما دعوا داشتین حتا تو مدرسه ...
از عیسونک متنفر نبودی ولی جوری رفتار میکردی که ازش متنفری ولی جدیدن زیاد باهات خوب بود....
دیگه زیاد اذیتت نمیکرد فکر کردی حتما آدم شده ...
امروز هم باید با این آقا خود شیفته بری مدرسه از اونجایی که ماشین شخصیت خراب شده باید با هیسونگ بری مدرسه .....
تو اتاقت داشتی کتاب هات رو جمع میکردی هسیونگ بدون در زدن وارد شد ....
" چته وحشی اول در بزن بعد بیا "
هیسونک پوزخندی زد و همان طور که میرفت گفت ...
" مهم نیست حالا هم زود بیا که حوصلتو ندارم
دیرمون شد به خاطر تو ..."
زیر لب چند تا فحش دادی بهش خیلی رو مخ بود فکر می کردی شاید ازش خوشت میاد تا میای مثبت فنر کنی دوباره ازش بدت میاد ....
با گام های بلند به سمت در اتاق رفتی و ازش خارج شدی از پله ها پایین رفتی هسیونگ رفته بود تو حیاط .....
پس تو هم مجبور شدی زود بری تو حیاط ...
هیسونک تو ماشین منتظرت بود وقتی دیدت پنجره رو پایین فرستاد ...
و با داد صدات زد ...
"هوییی دابریا زود باشه لعنتییی"
از خشم دندونات رو روی هم می سابید به سمت ماشین پل تند کردی و در جلوی ماشین رو باز کردی و کنارش نشستی ....
" میمیری یکمم منتظر بمونی لاشی "
هیسونک تک خندای کرد ...
ماشین رو روشن کرد و از خیاط خارج شدین بین راه حرفی بین تون رد و بدل نشد تا اینکه هسیونگ به حرف آمده ....
" شنیدم مامان بابا میرن سفر درسته دابریا؟!"
"برو از خودشون بپرس"
هیسونگ نگاهش را از خیابان گرفت و به نیم رخ دابریا نگاه کرد...
اوفف کلافه گفت از دست این بد اخلاقی دابریا هم خسته شده بود ....
" میشه یه بار هم مثل بچه آدم جواب بدی ؟"
" به تو مربوط نمیشه "
" عوضی حالان جواب منو بده میرن یا نه "
دابریا به سمت هسیونگ برگشت و دید که اخماش تو هم رفته و انگار عصبی بود ...
دابریا به حرف امده ...
" اره میرن سفر برای دو هفته "
هیسونگ فقط سری تکون داد و چیزی نگفت
به مدرسه رسیدین از ماشین پیاده شدی و مستقیم رفتی سر کلاست...
با دوستان داشتی حرف میزدی که دیدی هسیونگ با چند تا دختر آمد داخل کلاس
با خودت نیشخندی زدی و گفتی
" لاشی"
ادامه دارد.....
وقتی برادر ناتنیت عاشقت میشه ......
شما دوتا خیلی با هم دیگه دعوا میکردین چون بردار ناتنیت بود نمی تونستی باهاش کنار بیای بابات دو سال میشود که با مادر هیسونگ ازدواج کرده بود....
هر روز شما دعوا داشتین حتا تو مدرسه ...
از عیسونک متنفر نبودی ولی جوری رفتار میکردی که ازش متنفری ولی جدیدن زیاد باهات خوب بود....
دیگه زیاد اذیتت نمیکرد فکر کردی حتما آدم شده ...
امروز هم باید با این آقا خود شیفته بری مدرسه از اونجایی که ماشین شخصیت خراب شده باید با هیسونگ بری مدرسه .....
تو اتاقت داشتی کتاب هات رو جمع میکردی هسیونگ بدون در زدن وارد شد ....
" چته وحشی اول در بزن بعد بیا "
هیسونک پوزخندی زد و همان طور که میرفت گفت ...
" مهم نیست حالا هم زود بیا که حوصلتو ندارم
دیرمون شد به خاطر تو ..."
زیر لب چند تا فحش دادی بهش خیلی رو مخ بود فکر می کردی شاید ازش خوشت میاد تا میای مثبت فنر کنی دوباره ازش بدت میاد ....
با گام های بلند به سمت در اتاق رفتی و ازش خارج شدی از پله ها پایین رفتی هسیونگ رفته بود تو حیاط .....
پس تو هم مجبور شدی زود بری تو حیاط ...
هیسونک تو ماشین منتظرت بود وقتی دیدت پنجره رو پایین فرستاد ...
و با داد صدات زد ...
"هوییی دابریا زود باشه لعنتییی"
از خشم دندونات رو روی هم می سابید به سمت ماشین پل تند کردی و در جلوی ماشین رو باز کردی و کنارش نشستی ....
" میمیری یکمم منتظر بمونی لاشی "
هیسونک تک خندای کرد ...
ماشین رو روشن کرد و از خیاط خارج شدین بین راه حرفی بین تون رد و بدل نشد تا اینکه هسیونگ به حرف آمده ....
" شنیدم مامان بابا میرن سفر درسته دابریا؟!"
"برو از خودشون بپرس"
هیسونگ نگاهش را از خیابان گرفت و به نیم رخ دابریا نگاه کرد...
اوفف کلافه گفت از دست این بد اخلاقی دابریا هم خسته شده بود ....
" میشه یه بار هم مثل بچه آدم جواب بدی ؟"
" به تو مربوط نمیشه "
" عوضی حالان جواب منو بده میرن یا نه "
دابریا به سمت هسیونگ برگشت و دید که اخماش تو هم رفته و انگار عصبی بود ...
دابریا به حرف امده ...
" اره میرن سفر برای دو هفته "
هیسونگ فقط سری تکون داد و چیزی نگفت
به مدرسه رسیدین از ماشین پیاده شدی و مستقیم رفتی سر کلاست...
با دوستان داشتی حرف میزدی که دیدی هسیونگ با چند تا دختر آمد داخل کلاس
با خودت نیشخندی زدی و گفتی
" لاشی"
ادامه دارد.....
۲.۶k
۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.