دوران نوجوانی
پارت ۲
به خودم میام ، صورتامون نزدیک همه جوری که میتونیم نفس های همو حس کنیم...یه چند دیقه با صورتای قرمز بهم زل زده بودیم...
نزدیک بود لبای ابریشمش رو لمس کنم که یادمون افتاد اینجا دوربین داره پس خودمونو جمع و جور کردیم.
_م...ممنون، دامیان ساما...
-ح...حواستو بیشتر جمع کن خو!
آنیا سرشو انداخته بود پایین و با یه اوهوم کوچولو جواب منو داد.
بعدشم به راهمون ادامه دادیم و به ترتیب همه ی سه قسمتی که تو موزه بودن رو نگاه کردیم. البته تا چند دقیقه لالمونی گرفته بودیم و مثل همیشه تو چشمای هم دیگه زل نمیزدیم.
ساعت ۱۰ و ربع/جلوی در ورودی
_ههه...سنسی ما...ههه...برگشتیم ههه.
-سلام سنسی.[مگه واجب بود اینقدر تند بدویی دختره ی صورتی؟]
-سلام بچه ها. شما گزارش رو تموم کردین؟ اولین گروهی هستین که اینجا رسیدین! میتونین برید استراحت کنین. اون گوشه یه کافه هم دارن. خواستید میتونین سوغاتی، چیزی بخرید.
آنیا و دامیان باهم "ممنون سنسی"
-خب دامیان حاضری بریم قهوه ای چیزی بخوریم. من میخوام آیسپک بخورم.
منم یه شیرینی برنجی و قهوه میخورم.
و راهی کافه و مغازه میشن. یه ربعی باهم وقت میگذرونن و سوغاتی و وسیله هم میخرن. کم کم بقیه بچه ها هم میان به سالن اصلی و گزارش رو تحویل میدن.
دامیان بر میگرده تا به آنیا بگه که ساعت داره ۱۰و نیم ميشه ولی در کمال تعجب آنیا غیبش زده!
_آنیا!آنیا سان!
_من اینجام دامی جونم
_یا ابلفضل!...نمیری زنیک...
_ببین چی برا خودمون خریدم.
دوتا جاکلیدی خوشگل ست خریده. یکیشو میده به دامیان و یکیشم خودش میبنده به کیف دستیش.
دامیان سرخ میشه و میگه: حالا چرا ست خریدی؟...
_ وا ! یعنی اینقد سلیقم بده!؟
_ نه ! نه ! آخه یکمی خجالت اوره همچین چیزای ستی استفاده کنیم...
آنیا که تازه منظور دامیان رو متوجه شده بود سرخ شد و گفت : ب...ببخشید کلا این قضیه رو یادم رفت... اگه میخوای ببرم پسش بدم؟
- نه! من دوسش دارم.
-ععععع.... خب پس اگه اینطوریه... بریم( گوجه*~*)
و به طرف اتوبوس راه افتادن
خانه فورجر ها
-سلام مامان!
-سلام آنیا چان! خوش اومدی، بیا ببین برات نودل درست کردم
_ممنونم
-راستی اردو خوب پیش رفت؟
-البته! وقتی با کسی که عاش... یعنی میتونی کنار بیای ،بری اردو خیلی حال میده!
- همگروهیت کی بود؟
آنیا کمی گونه هاش گل میندازه و میگه "دامیان دزموند"
یور[همون پسره که دوستش داره,چقده بامزههههه]
-خوب به هر حال، خوشحالم بهت خوش گذشته، راستی سوغاتی هم آوردی؟
_چرا که نه! باند بیا اینجا! برات استخون دایناسوری آوردم. یجور غذای سگه که شبیه استخون دایناسوره. مامان برای تو هم یه بلوز خوشگل خریدم، برا بابا هم یه کلاه جدید گرفتم،آخه میدونی کلاهش دیگه برا عهد قاجار شده بود😁
-وای ممنون آنیا چان! خیلی قشنگه! برا خودت چی؟ چیزی خریدی؟
به خودم میام ، صورتامون نزدیک همه جوری که میتونیم نفس های همو حس کنیم...یه چند دیقه با صورتای قرمز بهم زل زده بودیم...
نزدیک بود لبای ابریشمش رو لمس کنم که یادمون افتاد اینجا دوربین داره پس خودمونو جمع و جور کردیم.
_م...ممنون، دامیان ساما...
-ح...حواستو بیشتر جمع کن خو!
آنیا سرشو انداخته بود پایین و با یه اوهوم کوچولو جواب منو داد.
بعدشم به راهمون ادامه دادیم و به ترتیب همه ی سه قسمتی که تو موزه بودن رو نگاه کردیم. البته تا چند دقیقه لالمونی گرفته بودیم و مثل همیشه تو چشمای هم دیگه زل نمیزدیم.
ساعت ۱۰ و ربع/جلوی در ورودی
_ههه...سنسی ما...ههه...برگشتیم ههه.
-سلام سنسی.[مگه واجب بود اینقدر تند بدویی دختره ی صورتی؟]
-سلام بچه ها. شما گزارش رو تموم کردین؟ اولین گروهی هستین که اینجا رسیدین! میتونین برید استراحت کنین. اون گوشه یه کافه هم دارن. خواستید میتونین سوغاتی، چیزی بخرید.
آنیا و دامیان باهم "ممنون سنسی"
-خب دامیان حاضری بریم قهوه ای چیزی بخوریم. من میخوام آیسپک بخورم.
منم یه شیرینی برنجی و قهوه میخورم.
و راهی کافه و مغازه میشن. یه ربعی باهم وقت میگذرونن و سوغاتی و وسیله هم میخرن. کم کم بقیه بچه ها هم میان به سالن اصلی و گزارش رو تحویل میدن.
دامیان بر میگرده تا به آنیا بگه که ساعت داره ۱۰و نیم ميشه ولی در کمال تعجب آنیا غیبش زده!
_آنیا!آنیا سان!
_من اینجام دامی جونم
_یا ابلفضل!...نمیری زنیک...
_ببین چی برا خودمون خریدم.
دوتا جاکلیدی خوشگل ست خریده. یکیشو میده به دامیان و یکیشم خودش میبنده به کیف دستیش.
دامیان سرخ میشه و میگه: حالا چرا ست خریدی؟...
_ وا ! یعنی اینقد سلیقم بده!؟
_ نه ! نه ! آخه یکمی خجالت اوره همچین چیزای ستی استفاده کنیم...
آنیا که تازه منظور دامیان رو متوجه شده بود سرخ شد و گفت : ب...ببخشید کلا این قضیه رو یادم رفت... اگه میخوای ببرم پسش بدم؟
- نه! من دوسش دارم.
-ععععع.... خب پس اگه اینطوریه... بریم( گوجه*~*)
و به طرف اتوبوس راه افتادن
خانه فورجر ها
-سلام مامان!
-سلام آنیا چان! خوش اومدی، بیا ببین برات نودل درست کردم
_ممنونم
-راستی اردو خوب پیش رفت؟
-البته! وقتی با کسی که عاش... یعنی میتونی کنار بیای ،بری اردو خیلی حال میده!
- همگروهیت کی بود؟
آنیا کمی گونه هاش گل میندازه و میگه "دامیان دزموند"
یور[همون پسره که دوستش داره,چقده بامزههههه]
-خوب به هر حال، خوشحالم بهت خوش گذشته، راستی سوغاتی هم آوردی؟
_چرا که نه! باند بیا اینجا! برات استخون دایناسوری آوردم. یجور غذای سگه که شبیه استخون دایناسوره. مامان برای تو هم یه بلوز خوشگل خریدم، برا بابا هم یه کلاه جدید گرفتم،آخه میدونی کلاهش دیگه برا عهد قاجار شده بود😁
-وای ممنون آنیا چان! خیلی قشنگه! برا خودت چی؟ چیزی خریدی؟
۴.۴k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.