وقتی دوست صمیمیش بهت ت. ج.ا.و.ز میکنه p2
هان هیچ حرفی برای گفتن نداشت،صداشو صاف کرد و به سمت آشپزخونه رفت تا برات کیسه آبگرم و یکم غذا بیاره.
بعد از اینکه غذا رو بهت داد روی تخت کنارت دراز کشید و دستاشو دورت حلقه کرد و آهسته زمزمه کرد
-منو ببخش عزیزم*با بغض*
حرفی نزدی
-من واقعا...متاسفم ات،واقعا متاسفم*آروم اشکاش میریخت*
دستاشو همونطور که دور کمرت بود گرفتی و نوازش کردی و حرفی نزدی.
هان بعد از اینکه به خواب رفتی بلند شد و کتشو برداشت و از خونه بیرون رفت...
عصبی بود،خودشو مقصر میدونست؛اون فکر میکرد خیلی احمقه که متوجه حس دوستش نسبت به تو نشده. به بالا ترین تقطه شهر رفت،جایی که هیچکسی نبود و با بلند ترین صدایی که میتونست داد زد و اشک ریخت. میدونست اف(دوستش) از اون شهر رفته،و اینکه هیچکاری نمیتونست بکنه بهش فشار زیادی وارد میکرد.
تا صبح اونجا موند ، چندین بار به فکر خودکشی افتاده بود اما میدونست بعد از رفتنش دیگه نمیتونی زندگی کنی؛سعی کرد خودشو به خاطر احمق بودن و بی عرضگیش ببخشه اما همیشه عذاب وجدانش همراهش بود و اونو آزار میداد.
اون همه سعیشو کرد که برات جبران کنه و بهت بیشتر عشق بورزه و مراقبت باشه.
بعد از اینکه غذا رو بهت داد روی تخت کنارت دراز کشید و دستاشو دورت حلقه کرد و آهسته زمزمه کرد
-منو ببخش عزیزم*با بغض*
حرفی نزدی
-من واقعا...متاسفم ات،واقعا متاسفم*آروم اشکاش میریخت*
دستاشو همونطور که دور کمرت بود گرفتی و نوازش کردی و حرفی نزدی.
هان بعد از اینکه به خواب رفتی بلند شد و کتشو برداشت و از خونه بیرون رفت...
عصبی بود،خودشو مقصر میدونست؛اون فکر میکرد خیلی احمقه که متوجه حس دوستش نسبت به تو نشده. به بالا ترین تقطه شهر رفت،جایی که هیچکسی نبود و با بلند ترین صدایی که میتونست داد زد و اشک ریخت. میدونست اف(دوستش) از اون شهر رفته،و اینکه هیچکاری نمیتونست بکنه بهش فشار زیادی وارد میکرد.
تا صبح اونجا موند ، چندین بار به فکر خودکشی افتاده بود اما میدونست بعد از رفتنش دیگه نمیتونی زندگی کنی؛سعی کرد خودشو به خاطر احمق بودن و بی عرضگیش ببخشه اما همیشه عذاب وجدانش همراهش بود و اونو آزار میداد.
اون همه سعیشو کرد که برات جبران کنه و بهت بیشتر عشق بورزه و مراقبت باشه.
۲۱.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.