پارت ۴۰ Blood moon
پارت ۴۰ Blood moon
بدو بدو از پله ها رفتم بالا و مستقیم رفتیم داخل اتاقم و خودمو روی تخت پرت کردم
و به اتفاق چند ثانیه پیش فکر کردم که کم کم چشمامو گرم شدن و خوابم برد
...........................................................
توی حالت خواب و بیداری حس کردم که یک نفر وارد اتاق شد و بعد چند ثانیه ای رفت
اهمیت ندادم و دوباره گرفتم خوابم
..........................................................
صبح بیدار شدم و کارای لازمو انجام دادم
نشستم روی تخت و به اطرافم نگاه کردم که چشمم خورد به یه کیسه
رفتم و برشداشتم و دوباره نشستم روی تخت
با شک و تردید بازش کردم که با دیدن لباس خوشحال شدم
همه لباسارو از داخل کیسه در اوردم
و بهشون یه نگاه انداختم
که اخمام رفت توهم
ا/ت:اینا چه لباساییه
بیشتر لباسا لباس خواب و شورتک و تاپ و بالا ناف بودن
و فقط چند دست خیلی کم لباس مجلسی بودن
این لباسا به درد اونایی میخورن که اون کارن
نه من
فقط دو دست تیشرت و شلوار بودن
لباسای مجلسی و تیشرت و شلوارو یه گوشه جمع کردم
ادم چقدر باید پررو باشه انتظار داره بیام اینارو ببپوشم
جیغ کشیدم که در باشتاب باز شدط
کوک:چته خونه رو گذاشتی رو سرت
با انگشتم به اون لباسا اشاره کردم و با جیغ جیغ گفتم
ا/ت:اینا چیه انتظار داری اینارو بپوشم امر دیگه ای هم داری؟
بعد یه مکث با خونسردی و پررویی گفت
کوک:نه فعلا همیناس اگه یادم اومد حتما میگم
بعد بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم راهشو کشید و از اتاق رفت بیرون
با همون اعصاب خورد شدم
لباسارو جمع کردم و گذاشتم تو کمد
و بعد از اتاقم رفتم بیرون که یه صدایی از داخل اتاق جونگکوک شنیدم شاید یه مکالمه بود
هیچی نمیفهمیدم گوشمو چسبوندم به در
تا شاید یکم حرفاشون واضح تر بشه
کوک:اها.........باشه..........نه...........باشه.......اها
ن توی همین مواقع حس کردم یکی داره پشت کمرم نفس میکشه
وقتی برگشتم یه سگ دیدم که بهم خیره شده بود و هر لحظه بهم نزدیک تر میشد
(اشاره به بم بم عکول پکولمون)
حالا دستاش روی شونم بود پوزشو به صورتم نزدیک کرد و صورتمو لیسید
برگشتم و در اتاق جونگکوکو با مشتای ضعیفم کوبیدم
در باز شد و جونگکوک نمایان شد
بالا تنش لخت بود و یه شلوارک پوشیده بود
بدون اهمیت رفتم و بهش چسبیدم و با صدای لرزون گفتم
ا/ت:ای..اینو ازم....دور ک..کن
جونگکوک با یه لبخند رفت سمت اون سگه و دستی روس سرش کشید و گفت
کوک:خانم کوچولو مگه این سگ ترس داره
تاحالا لبخندشو ندیده بودم
اون سگه هم داشت بهم نگاه میکردم که با سوت جونگکوک برگشتو رفت...
حمایت❤
بدو بدو از پله ها رفتم بالا و مستقیم رفتیم داخل اتاقم و خودمو روی تخت پرت کردم
و به اتفاق چند ثانیه پیش فکر کردم که کم کم چشمامو گرم شدن و خوابم برد
...........................................................
توی حالت خواب و بیداری حس کردم که یک نفر وارد اتاق شد و بعد چند ثانیه ای رفت
اهمیت ندادم و دوباره گرفتم خوابم
..........................................................
صبح بیدار شدم و کارای لازمو انجام دادم
نشستم روی تخت و به اطرافم نگاه کردم که چشمم خورد به یه کیسه
رفتم و برشداشتم و دوباره نشستم روی تخت
با شک و تردید بازش کردم که با دیدن لباس خوشحال شدم
همه لباسارو از داخل کیسه در اوردم
و بهشون یه نگاه انداختم
که اخمام رفت توهم
ا/ت:اینا چه لباساییه
بیشتر لباسا لباس خواب و شورتک و تاپ و بالا ناف بودن
و فقط چند دست خیلی کم لباس مجلسی بودن
این لباسا به درد اونایی میخورن که اون کارن
نه من
فقط دو دست تیشرت و شلوار بودن
لباسای مجلسی و تیشرت و شلوارو یه گوشه جمع کردم
ادم چقدر باید پررو باشه انتظار داره بیام اینارو ببپوشم
جیغ کشیدم که در باشتاب باز شدط
کوک:چته خونه رو گذاشتی رو سرت
با انگشتم به اون لباسا اشاره کردم و با جیغ جیغ گفتم
ا/ت:اینا چیه انتظار داری اینارو بپوشم امر دیگه ای هم داری؟
بعد یه مکث با خونسردی و پررویی گفت
کوک:نه فعلا همیناس اگه یادم اومد حتما میگم
بعد بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم راهشو کشید و از اتاق رفت بیرون
با همون اعصاب خورد شدم
لباسارو جمع کردم و گذاشتم تو کمد
و بعد از اتاقم رفتم بیرون که یه صدایی از داخل اتاق جونگکوک شنیدم شاید یه مکالمه بود
هیچی نمیفهمیدم گوشمو چسبوندم به در
تا شاید یکم حرفاشون واضح تر بشه
کوک:اها.........باشه..........نه...........باشه.......اها
ن توی همین مواقع حس کردم یکی داره پشت کمرم نفس میکشه
وقتی برگشتم یه سگ دیدم که بهم خیره شده بود و هر لحظه بهم نزدیک تر میشد
(اشاره به بم بم عکول پکولمون)
حالا دستاش روی شونم بود پوزشو به صورتم نزدیک کرد و صورتمو لیسید
برگشتم و در اتاق جونگکوکو با مشتای ضعیفم کوبیدم
در باز شد و جونگکوک نمایان شد
بالا تنش لخت بود و یه شلوارک پوشیده بود
بدون اهمیت رفتم و بهش چسبیدم و با صدای لرزون گفتم
ا/ت:ای..اینو ازم....دور ک..کن
جونگکوک با یه لبخند رفت سمت اون سگه و دستی روس سرش کشید و گفت
کوک:خانم کوچولو مگه این سگ ترس داره
تاحالا لبخندشو ندیده بودم
اون سگه هم داشت بهم نگاه میکردم که با سوت جونگکوک برگشتو رفت...
حمایت❤
۱۱.۶k
۱۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.