پارت 46
پارت 46
#قاتل_من
به عمارت میرسن که تهیونگ پیاده میشه و در پشتی ماشین باز میکنه و آروم...هینا را بیدار میکنه کتشو برمیداره و رو دستش میندازه و دست هینا را میگیره وبه سمت عمارت میرین همینی که میخواستن وارد شن هینا دستشو میکشه و به عقب میره...و از وارد شدن به عمارت تردید میکنه و شروع میکنه گریه کردن تهیونگ ک کلافه شده بود و نمیدونست چیکار کنه لبخندی میزنه و به هینا میگه رسیدم دیگ چرا گریه میکنی ؟ هینا که ترسیده و حرف تهیونگ حالیش نبود گریه هاش شدت میگیره که کوک در عمارت باز میکنه...و تهیونگ دست هینا را میکشه و وارد عمارت میشن....
ا/ت که هنوز تو شوک بود و خبر مرگ پدرشو هضم نکرده بود... با شنیدن جیغای هینا با ترس از جاش میپره و به سمت در میره....
نفس نفس زنان خودشو میرسونه و هینا را با عصبانیت از دست تهیونگ میکشه و نزدیک تهیونگ میشه و درحالی که با مشت به سینه ی تهیونگ میکوبه و اونو هل میده...و اشکاش روی صورتش سرازیر میشه...داد میزنه....
اقای کیم تهیونگ عذاب دادنم و زجر کشیدنم کافی نبود کشتن بابام کافی نبود بی سرپرست و اواره کردنمون کافی نبود....الان نوبت خواهرمه...؟
تنفری ک داری قرار نیست تموم بشه؟
...تو چ موجودی هستی ؟ ازت بدم میاد بدم میاد متنفرم ازت...چرا دست از سرمون برنمیداری؟
تهیونگ که تا الانشم حرفی نزده بود فقط خیلی سرد وبی روح به زمین زل زده بود....
که کوک دخالت میکنه و دستای ا/ت رو میگیره و بهش میگه تمومش کن...
ا/ت دستای کوک کنار میزنه و با داد بهش میگه بهم دست نزن نزدیکم نشو شما هر دوتاتون قاتلید به جایی که الان داری منصرفم میکنی و میخوای که تموش کنم به اون رئیست میگفتی تموش کنه و دست از تنفری که برداره....
و باز به سمت تهیونگ میره ومیگه الان راحت شدی اقای کیم ؟ مار رو اینشکلی بی سرپرست و خونه خراب میبینی برات لذت بخشه؟
الان ک انتقام تو گرفتی دیگ میتونی شبا باخیال راحت بخوابی ولی یادت باشه یک روز میرسه که تاوانشو پس میدی...
و دست هینا میگیره و به سمت اتاقش میره و درحالی که هق هق میکرد هینا رو تو بغلش میکشه و شروع میکنه به نوازش کردن موهاش و بوسه گذاشتن روی سر و گونه هاش.. و با تأسف ازش میپرسه ک حالش خوبه ؟
هینا ک متعجم بود و از فریاد های خواهرش ترسیده بود خودشو از بغل ا/ت میکشه و درحالی ک بغض گلوشو گرفته بود میگه ا/ت چرا داد میزنی ؟ چرا سر اون آقا داد زدی اون آدم خیلی خوبیه اون منو پیشت آورد بابایی سر قولش نموند و منو رها کرد و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
ا/ت لبخند پر از درد میزنه و میگه ببخشید که داد زدم...فندق کوچولم قول میدم دیگ تکرار نشه و کاری نکنم ک بترسی...بابایی حتما کار داشته وگرنه سر قولش میموند و اینکه نمیخوام دیگ در مورد اون آقا حرف بزنی یا اسمشو رو زبون بیاری....
هینا: چرااا ولی اون....
ا/ت : همینی ک گفتم....
الانم پاشو بخواب که خیلی دیر شده فرشته ها نمیتونن تا این موقعه بیدار بمونن....
#قاتل_من
به عمارت میرسن که تهیونگ پیاده میشه و در پشتی ماشین باز میکنه و آروم...هینا را بیدار میکنه کتشو برمیداره و رو دستش میندازه و دست هینا را میگیره وبه سمت عمارت میرین همینی که میخواستن وارد شن هینا دستشو میکشه و به عقب میره...و از وارد شدن به عمارت تردید میکنه و شروع میکنه گریه کردن تهیونگ ک کلافه شده بود و نمیدونست چیکار کنه لبخندی میزنه و به هینا میگه رسیدم دیگ چرا گریه میکنی ؟ هینا که ترسیده و حرف تهیونگ حالیش نبود گریه هاش شدت میگیره که کوک در عمارت باز میکنه...و تهیونگ دست هینا را میکشه و وارد عمارت میشن....
ا/ت که هنوز تو شوک بود و خبر مرگ پدرشو هضم نکرده بود... با شنیدن جیغای هینا با ترس از جاش میپره و به سمت در میره....
نفس نفس زنان خودشو میرسونه و هینا را با عصبانیت از دست تهیونگ میکشه و نزدیک تهیونگ میشه و درحالی که با مشت به سینه ی تهیونگ میکوبه و اونو هل میده...و اشکاش روی صورتش سرازیر میشه...داد میزنه....
اقای کیم تهیونگ عذاب دادنم و زجر کشیدنم کافی نبود کشتن بابام کافی نبود بی سرپرست و اواره کردنمون کافی نبود....الان نوبت خواهرمه...؟
تنفری ک داری قرار نیست تموم بشه؟
...تو چ موجودی هستی ؟ ازت بدم میاد بدم میاد متنفرم ازت...چرا دست از سرمون برنمیداری؟
تهیونگ که تا الانشم حرفی نزده بود فقط خیلی سرد وبی روح به زمین زل زده بود....
که کوک دخالت میکنه و دستای ا/ت رو میگیره و بهش میگه تمومش کن...
ا/ت دستای کوک کنار میزنه و با داد بهش میگه بهم دست نزن نزدیکم نشو شما هر دوتاتون قاتلید به جایی که الان داری منصرفم میکنی و میخوای که تموش کنم به اون رئیست میگفتی تموش کنه و دست از تنفری که برداره....
و باز به سمت تهیونگ میره ومیگه الان راحت شدی اقای کیم ؟ مار رو اینشکلی بی سرپرست و خونه خراب میبینی برات لذت بخشه؟
الان ک انتقام تو گرفتی دیگ میتونی شبا باخیال راحت بخوابی ولی یادت باشه یک روز میرسه که تاوانشو پس میدی...
و دست هینا میگیره و به سمت اتاقش میره و درحالی که هق هق میکرد هینا رو تو بغلش میکشه و شروع میکنه به نوازش کردن موهاش و بوسه گذاشتن روی سر و گونه هاش.. و با تأسف ازش میپرسه ک حالش خوبه ؟
هینا ک متعجم بود و از فریاد های خواهرش ترسیده بود خودشو از بغل ا/ت میکشه و درحالی ک بغض گلوشو گرفته بود میگه ا/ت چرا داد میزنی ؟ چرا سر اون آقا داد زدی اون آدم خیلی خوبیه اون منو پیشت آورد بابایی سر قولش نموند و منو رها کرد و شروع کرد بلند بلند گریه کردن...
ا/ت لبخند پر از درد میزنه و میگه ببخشید که داد زدم...فندق کوچولم قول میدم دیگ تکرار نشه و کاری نکنم ک بترسی...بابایی حتما کار داشته وگرنه سر قولش میموند و اینکه نمیخوام دیگ در مورد اون آقا حرف بزنی یا اسمشو رو زبون بیاری....
هینا: چرااا ولی اون....
ا/ت : همینی ک گفتم....
الانم پاشو بخواب که خیلی دیر شده فرشته ها نمیتونن تا این موقعه بیدار بمونن....
۱۰.۶k
۲۲ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.