فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۱۵ "
ازم جدا شد و به چشمهام نگاه کرد .
نامجون : بیبی من .. به یه چیز دیگه هم نیاز دارم .. تا بهتر بشم
+حتی تو سخت ترین شرایط هم یه منحرف باقی میمونی نه ؟
با چشمهاش بهم فهموند که نباید بیشتر حرف بزنم ، فقط باید به حرفش گوش کنم . دکمه های لباسم رو فوری باز کردم و بعد از اینکه کامل لخت شدم رفتم داخل وان . روی شکمش نشستم و دوباره مشغول بوسیدنش شدم
---
با صداش چشمهام رو باز کردم .
نامجون : لینا ؟ نمیخوای بیدار شی ؟
روی تخت نشستم .
نامجون : راستی دیشب تو بهم لباس پوشوندی ؟
لینا : ممکن بود سرما بخوری و ..
نامجون: نیاز نیست چیزی بگی . . به نظرت امروز ، روز خوبیه درسته ؟
لینا: معلومه که هست ما میخوایم بریم و .. ببینم اسم اون دختر چیه ؟
نامجون : یون..می..
لینا: چی؟
نامجون : یونمی.. کیم یونمی .
+اوه اسم مادرش رو روش گذاشتن .. پس میخوایم بریم و کیم یونمی رو بیاریم پیش خودمون درسته ؟
نامجون: لینا .. من مجبورت نمیکنم که بچه ای که متعلق به تو نیست رو بزرگ کنی
لینا: صبر کن .. همین دیشب .. وقتی که داشتی چشمهاتو میبستی گفتی که من از اموال کیم هستم . پس یعنی من رو به عنوان همسرت قبول نداری ؟
نامجون : دارم ، اما تو مجبور نیستی ..
لینا : بازم داری وراجی میکنی .
بوسه ی کوتاه و چند ثانیه ای روی لبهاش گذاشتم که لبخند زد .
لینا: کی اون آدرس رو بهت میدن ؟
نامجون: چندنفر فرستادم که اون مقدار پولی رو که جیمین میخواست بهش بدن . حداقل تا یک ربع دیگه آدرس رو میفرسته
لینا : پس زود باش .. باید حاضر شیم .
به سمت کمد رفتم که دستم و گرفت
نامجون: تو نمیای!
لینا: چی؟
نامجون: اگر یه تله باشه چی ؟ تو حق نداری بیای لینا ..
لینا : ولی نامجونا ..
نامجون : لینا لطفا درک کن .. نمیخوام از دستت بدم .
---
نامجون رو دیدم که توی ماشین نشست و یه ماشین دیگه هم پشت سرش داشت به حرکت در می اومد . فوری پشت ماشین نشستم . هرچند نامجون تو یه ماشین دیگه بود اما وقتی به اون آدرس رسیدیم همدیگه رو میدیدیم .
بادیگارد: بهتره پیاده شی!
+هی میشه فقط منم باهاتون بیام ؟ خواهش میکنم .
بادیگارد : گفتم پیاده شو .
لینا: پیاده نمیشم . شما هم بهتره جا نمونی خودتون رو به ارباب برسونید
ماشین حرکت کرد . دوتا بادیگاردی که کنارم نشسته بودن کامل من رو گشتن
و به مرد روبروییمون گفتن : آقا ، هیچی همراهش نیست .
بادیگارد : بزارید بمونه .
ــ
نیم ساعت بعد به اون آدرس رسیدیم . بادیگارد ها از ماشین خارج شدن
خواستم پیاده شم که یکیشون جلوم رو گرفت
بادیگارد : حداقل پیاده نشو .
گفتم : اگر به نامجون بگم که نمیزاری پیاده بشم میدونی چیکارت میکنه؟
بادیگارد : خانم خواهش میکنم دردسر درست نکنید
صدایی پشت سرش اومد که بادیگارد وحشت زده به عقب برگشت
نامجون: داری چیکار میکنی؟
به سرتا پای من نگاهی انداخت . و بعد اخم کرد
نامجون : لینا. پیاده شو .
لینا: میشه بمونم؟
نامجون: زود باش پیاده شو .
با اخم از ماشین پیاده شدم
-نگفتم بمون خونه ؟
+دوست نداشتم . توافق کردیم من مادر اون بچه باشم پس باید دخترم و ببینم
دستم رو گرفت
نامجون: پس فقط سعی کن کنارم باشی
لینا : اوهوم .
باهم وارد ساختمون شدیم. خانم مسنی جلوی در ایستاده بود .
± از طرف کی به اینجا میاید؟
نامجون: پارک جیمین .
± کد ورود ؟
کد ورود که به گوشیش ارسال شده بود رو بهش نشون داد
± بفرمایید
نامجون دستم رو بیشتر فشرد . استرس رو کاملا توی چهره اش میدیدم
+نامجونا آروم باش. چرا انقدر پریشونی؟
-فقط هیجان زده ام .
خانم مسن در آهنی رو باز کرد. انگار اینجا واقعا یه پرورشگاه بود . صدای جیغ بچه ها کل سالن رو برداشته بود
همه جای سالن رو با دقت نگاه میکرد
رو به خانم مسن گفت : کیم یونمی کجاست ؟
± توی اتاقشه . بیاید راهنمایی تون میکنم .
دستم رو به سمت اتاق میکشید و هردو پشت اون خانم راه میرفتیم
به در چوبی صورتی رنگ اشاره کرد
± اونجاست . من تنهاتون میزارم
نامجون تعظیم کرد . نامجون: ممنون که راهنماییم کردید .
زن لبخندی زد و دور شد
نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد
نامجون: لینا ..به نظرت از دیدنم خوشحال میشه ؟
لینا: چرا نشه ؟
نامجون : شاید ازم بپرسه تو چه پدری هستی که سه سال تنهام گذاشتی . بهش چی بگم ؟
لینا : وقتی ببینتت خودش میفهمه پدر خوبی هستی . زود باش . بریم تو؟
نامجون: آره . بریم..
نفس عمیقی کشید و به آرومی وارد اتاق شدیم
دختر ریز و کوچولویی با پوست بیش از حد سفید و لباس یاسی پشت به ما نشسته بود
یونمی : گفتم که اجوما ، من فقط وقتی غذا میخورم که باباییم رو ببینم
--
برای پارت بعد : ۲۰+ کامنت
نامجون : بیبی من .. به یه چیز دیگه هم نیاز دارم .. تا بهتر بشم
+حتی تو سخت ترین شرایط هم یه منحرف باقی میمونی نه ؟
با چشمهاش بهم فهموند که نباید بیشتر حرف بزنم ، فقط باید به حرفش گوش کنم . دکمه های لباسم رو فوری باز کردم و بعد از اینکه کامل لخت شدم رفتم داخل وان . روی شکمش نشستم و دوباره مشغول بوسیدنش شدم
---
با صداش چشمهام رو باز کردم .
نامجون : لینا ؟ نمیخوای بیدار شی ؟
روی تخت نشستم .
نامجون : راستی دیشب تو بهم لباس پوشوندی ؟
لینا : ممکن بود سرما بخوری و ..
نامجون: نیاز نیست چیزی بگی . . به نظرت امروز ، روز خوبیه درسته ؟
لینا: معلومه که هست ما میخوایم بریم و .. ببینم اسم اون دختر چیه ؟
نامجون : یون..می..
لینا: چی؟
نامجون : یونمی.. کیم یونمی .
+اوه اسم مادرش رو روش گذاشتن .. پس میخوایم بریم و کیم یونمی رو بیاریم پیش خودمون درسته ؟
نامجون: لینا .. من مجبورت نمیکنم که بچه ای که متعلق به تو نیست رو بزرگ کنی
لینا: صبر کن .. همین دیشب .. وقتی که داشتی چشمهاتو میبستی گفتی که من از اموال کیم هستم . پس یعنی من رو به عنوان همسرت قبول نداری ؟
نامجون : دارم ، اما تو مجبور نیستی ..
لینا : بازم داری وراجی میکنی .
بوسه ی کوتاه و چند ثانیه ای روی لبهاش گذاشتم که لبخند زد .
لینا: کی اون آدرس رو بهت میدن ؟
نامجون: چندنفر فرستادم که اون مقدار پولی رو که جیمین میخواست بهش بدن . حداقل تا یک ربع دیگه آدرس رو میفرسته
لینا : پس زود باش .. باید حاضر شیم .
به سمت کمد رفتم که دستم و گرفت
نامجون: تو نمیای!
لینا: چی؟
نامجون: اگر یه تله باشه چی ؟ تو حق نداری بیای لینا ..
لینا : ولی نامجونا ..
نامجون : لینا لطفا درک کن .. نمیخوام از دستت بدم .
---
نامجون رو دیدم که توی ماشین نشست و یه ماشین دیگه هم پشت سرش داشت به حرکت در می اومد . فوری پشت ماشین نشستم . هرچند نامجون تو یه ماشین دیگه بود اما وقتی به اون آدرس رسیدیم همدیگه رو میدیدیم .
بادیگارد: بهتره پیاده شی!
+هی میشه فقط منم باهاتون بیام ؟ خواهش میکنم .
بادیگارد : گفتم پیاده شو .
لینا: پیاده نمیشم . شما هم بهتره جا نمونی خودتون رو به ارباب برسونید
ماشین حرکت کرد . دوتا بادیگاردی که کنارم نشسته بودن کامل من رو گشتن
و به مرد روبروییمون گفتن : آقا ، هیچی همراهش نیست .
بادیگارد : بزارید بمونه .
ــ
نیم ساعت بعد به اون آدرس رسیدیم . بادیگارد ها از ماشین خارج شدن
خواستم پیاده شم که یکیشون جلوم رو گرفت
بادیگارد : حداقل پیاده نشو .
گفتم : اگر به نامجون بگم که نمیزاری پیاده بشم میدونی چیکارت میکنه؟
بادیگارد : خانم خواهش میکنم دردسر درست نکنید
صدایی پشت سرش اومد که بادیگارد وحشت زده به عقب برگشت
نامجون: داری چیکار میکنی؟
به سرتا پای من نگاهی انداخت . و بعد اخم کرد
نامجون : لینا. پیاده شو .
لینا: میشه بمونم؟
نامجون: زود باش پیاده شو .
با اخم از ماشین پیاده شدم
-نگفتم بمون خونه ؟
+دوست نداشتم . توافق کردیم من مادر اون بچه باشم پس باید دخترم و ببینم
دستم رو گرفت
نامجون: پس فقط سعی کن کنارم باشی
لینا : اوهوم .
باهم وارد ساختمون شدیم. خانم مسنی جلوی در ایستاده بود .
± از طرف کی به اینجا میاید؟
نامجون: پارک جیمین .
± کد ورود ؟
کد ورود که به گوشیش ارسال شده بود رو بهش نشون داد
± بفرمایید
نامجون دستم رو بیشتر فشرد . استرس رو کاملا توی چهره اش میدیدم
+نامجونا آروم باش. چرا انقدر پریشونی؟
-فقط هیجان زده ام .
خانم مسن در آهنی رو باز کرد. انگار اینجا واقعا یه پرورشگاه بود . صدای جیغ بچه ها کل سالن رو برداشته بود
همه جای سالن رو با دقت نگاه میکرد
رو به خانم مسن گفت : کیم یونمی کجاست ؟
± توی اتاقشه . بیاید راهنمایی تون میکنم .
دستم رو به سمت اتاق میکشید و هردو پشت اون خانم راه میرفتیم
به در چوبی صورتی رنگ اشاره کرد
± اونجاست . من تنهاتون میزارم
نامجون تعظیم کرد . نامجون: ممنون که راهنماییم کردید .
زن لبخندی زد و دور شد
نفس عمیقی کشید و بهم نگاه کرد
نامجون: لینا ..به نظرت از دیدنم خوشحال میشه ؟
لینا: چرا نشه ؟
نامجون : شاید ازم بپرسه تو چه پدری هستی که سه سال تنهام گذاشتی . بهش چی بگم ؟
لینا : وقتی ببینتت خودش میفهمه پدر خوبی هستی . زود باش . بریم تو؟
نامجون: آره . بریم..
نفس عمیقی کشید و به آرومی وارد اتاق شدیم
دختر ریز و کوچولویی با پوست بیش از حد سفید و لباس یاسی پشت به ما نشسته بود
یونمی : گفتم که اجوما ، من فقط وقتی غذا میخورم که باباییم رو ببینم
--
برای پارت بعد : ۲۰+ کامنت
۶۸.۶k
۲۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.