주인과 노예💱
주인과 노예💱
P~۲
مینجی:
از کافه اومدم بیرون امروز زود اومدم صاحب کافه کار داشت زود تعطیل کرد عجب داشتم میرفتم که یکی از پشت دستمالی رو دهنم گذاشت نفسم رو حبس کردم و به پاش زدم و چرخوندمش یکی دوتا دیگه هم اومدن اونا رو هم ناقص کردم و دوباره راه افتادم
جیمین:واده هل واده فاز
ته:شماها برید نه چرا وایستادید
!چشم
مینجی:دوباره لطفا. چرا وایستادین نمیاین جلو
!🫨🫤هه*اینا رم ناقص کرد*
مینجی:نمدونم کی هستی پس بای*و به سرعت رفتم سمته خونم و رفتم تو *
مینجی:بابا این مافیاها هم وقت گیر اوردن ولم کنید اینهمه دختر برین خدمتکاره عمارتاتون کنین حالا من باید باشم
ته:😵
جیمین:🙎🏻♂
مینجی:ای بابا اونجا متعجب واینستین بیاین بیرون میدونم ایمجایین
جیمین:اهم ما میخوایم چنتا سوال ازت بپرسیم
ته:میشه بپرسیم!؟
مینجی:باشه بیاین بشینین اینم قهوه*نشستن*
جیمین:خب پدر و مادرت کجان!؟با جزییات
مینجی:تو تایلند تو یه هتل ۵ستاره شبی۱۰هزار دلار *میشه ۴۰۰،۴۵۰میلیون شبی*
ته:پس چرا تو اینجایی و وضع مالیت اینجوریه!؟
مینجی:پدرم میخواست منپ بفروشه تو قمار باخت بجا اینکه یکم از پولاشو بده میخواست منو بفروشه و من هم نمیخواستم با اون مرده برم مادرم هم نمیخواست فرار کردم و اون مرده دیگه نیومد دنبالم و یه دختر دیگه پدرم براش اورد و رفتن تایلند مامانم حق نداره کاری باهام کنه یک روز در هر ماه ها زنگ میزنه بهم تماسه۳دیقه ای همین
جیمین:از زندگیت راضی هستی!؟
مینجی:اره و دارم تلاش میکنم موفق بشم
ته:میخوای چه کاره بشی!؟
مینجی:امم نمیدونم من از مافیا ها جذاب هات و اونایی که کیوتن خوشم میاد مثه باند شما و احتمالن بخوام تو این زمونه مافیا باشم تا انتقام بگیرم همین
جیمین:اوومم ولی ما باید.....
مینجی: منو ببرین با برده ها دیگه تا تو عمارت رئیس باند یا دوستتون تو عمارتش خدمتکار بشم چون نیاز به برده داره
ته:از کجا میدونی نکنه
مینجی:نه اونجوری نیس من میتونم هیچی یهو همین حدسو زدم*دوستان مینجی میتونه ذهن بخونه*
جیمین:ولی دقیق و درست
مینجی:هوففف میدونستم باشه ولی نمیزارم ببرین
ته:*این علامت°°یعنی تو ذهن*°خیلی شجاع و جنگی که تونست اون بادیگاردایه قوی رو شکست بده اونم خوبه°ولی باید ببریمت شرمنده*یه دستمال گرفتن رو دماغ و دهنش ولی نفسشو مینجی نگه داشت و چشاشو بست تا فک کنن بیهوش شده ولی اصلا بیهوش نشد*
تو ون در راه عمارت:
مینجی رو وسط نشوندن و جیمین سمت راست و ته چپ
مینجی:خیلی احمق بودین که فک کردین یه ساعته بیهوشم
جیمین:تو بیهوش نشدی
مینجی:نه
جیمین:باید دستمال رو بیشتر نگه میداشتی تا گولیمون نزنه*گایز دست و پاهاش بازه*
مینجی:بحس نکنین بابا کی میرسیم حوصلم سر رفت
ته:...........
P~۲
مینجی:
از کافه اومدم بیرون امروز زود اومدم صاحب کافه کار داشت زود تعطیل کرد عجب داشتم میرفتم که یکی از پشت دستمالی رو دهنم گذاشت نفسم رو حبس کردم و به پاش زدم و چرخوندمش یکی دوتا دیگه هم اومدن اونا رو هم ناقص کردم و دوباره راه افتادم
جیمین:واده هل واده فاز
ته:شماها برید نه چرا وایستادید
!چشم
مینجی:دوباره لطفا. چرا وایستادین نمیاین جلو
!🫨🫤هه*اینا رم ناقص کرد*
مینجی:نمدونم کی هستی پس بای*و به سرعت رفتم سمته خونم و رفتم تو *
مینجی:بابا این مافیاها هم وقت گیر اوردن ولم کنید اینهمه دختر برین خدمتکاره عمارتاتون کنین حالا من باید باشم
ته:😵
جیمین:🙎🏻♂
مینجی:ای بابا اونجا متعجب واینستین بیاین بیرون میدونم ایمجایین
جیمین:اهم ما میخوایم چنتا سوال ازت بپرسیم
ته:میشه بپرسیم!؟
مینجی:باشه بیاین بشینین اینم قهوه*نشستن*
جیمین:خب پدر و مادرت کجان!؟با جزییات
مینجی:تو تایلند تو یه هتل ۵ستاره شبی۱۰هزار دلار *میشه ۴۰۰،۴۵۰میلیون شبی*
ته:پس چرا تو اینجایی و وضع مالیت اینجوریه!؟
مینجی:پدرم میخواست منپ بفروشه تو قمار باخت بجا اینکه یکم از پولاشو بده میخواست منو بفروشه و من هم نمیخواستم با اون مرده برم مادرم هم نمیخواست فرار کردم و اون مرده دیگه نیومد دنبالم و یه دختر دیگه پدرم براش اورد و رفتن تایلند مامانم حق نداره کاری باهام کنه یک روز در هر ماه ها زنگ میزنه بهم تماسه۳دیقه ای همین
جیمین:از زندگیت راضی هستی!؟
مینجی:اره و دارم تلاش میکنم موفق بشم
ته:میخوای چه کاره بشی!؟
مینجی:امم نمیدونم من از مافیا ها جذاب هات و اونایی که کیوتن خوشم میاد مثه باند شما و احتمالن بخوام تو این زمونه مافیا باشم تا انتقام بگیرم همین
جیمین:اوومم ولی ما باید.....
مینجی: منو ببرین با برده ها دیگه تا تو عمارت رئیس باند یا دوستتون تو عمارتش خدمتکار بشم چون نیاز به برده داره
ته:از کجا میدونی نکنه
مینجی:نه اونجوری نیس من میتونم هیچی یهو همین حدسو زدم*دوستان مینجی میتونه ذهن بخونه*
جیمین:ولی دقیق و درست
مینجی:هوففف میدونستم باشه ولی نمیزارم ببرین
ته:*این علامت°°یعنی تو ذهن*°خیلی شجاع و جنگی که تونست اون بادیگاردایه قوی رو شکست بده اونم خوبه°ولی باید ببریمت شرمنده*یه دستمال گرفتن رو دماغ و دهنش ولی نفسشو مینجی نگه داشت و چشاشو بست تا فک کنن بیهوش شده ولی اصلا بیهوش نشد*
تو ون در راه عمارت:
مینجی رو وسط نشوندن و جیمین سمت راست و ته چپ
مینجی:خیلی احمق بودین که فک کردین یه ساعته بیهوشم
جیمین:تو بیهوش نشدی
مینجی:نه
جیمین:باید دستمال رو بیشتر نگه میداشتی تا گولیمون نزنه*گایز دست و پاهاش بازه*
مینجی:بحس نکنین بابا کی میرسیم حوصلم سر رفت
ته:...........
۵.۲k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.