فراموشی part 14
تصمیم گیری در مورد زندگی گاهی اوقات میتونه خیلی پیچیده باشه، نه؟
مثلا برای سونگمین پیچیده شده چون میخواد جونگین لمس کنه اما نمیدونه جونگینی راضی هست یا نه
یا برای هان که نمیتونه احساسات متقابلش رو به لینو بگه تا رسمیش کنن فکر میکنه طرفدار ها ترکشون کنن
اما در اشتباه خیلی بزرگیه چون استی همونطور که از سونگمو و بچه نون استقبال کردن از کوکا و پیشی هم حمایت میکنن
برخلاف بقیه هیونجین حالا در راحت ترین حالت ممکن میخواد تصمیمیشو عملی کنه ، میخواد به سانشاین سرزنده اش بگه که تک تک لحظات بیشتر میخوادش و نمیتونه این احساس رو سرکوب کنه بلکه هر دفعه که میبینتش بیشتر از دفعه قبلی شعله ور میشه ؛شاید بعضی اوقات دوباره همون حس های قبلی رو که پر از شرم ، عذاب وجدان و.... بودن به سراغش بیاد ولی یاد حرف های لیکسی اش میفته و سریع از ذهنش میبره بیرون
مثل اینکه زمان عملی کردن تصمیمش فرا رسیده ، شب شده و همه خستن و رفتن اتاق هاشون ، پس هیونجین با یه خوراکی نزدیک اتاق فلیکس شد و در زد
تق تق (صدای در زدن*)
فلیکس که توی حال خودش بود با صدای در زدن ترسید اما خودشو جمع و جور کرد و به سمت در رفت تا ببینه کیه
فلیکس: جانم ؟... اوه هیونجین هیونگ تویی ، بیا تو
_ لبخند درخشانی زد که دل هیونجین رو با خودش به آسمون برد ، نشستن روی تخت و فلیکس حرف دیگری رو شروع کرد
فلیکس : خب هیونگ چیشد اومدی اینجا ؟.... خوراکی هم آوردی! آخجون پس با همدیگه بخوریمش
_هیونجین که هنوز سکوت کرده بود بلاخره لب هاش رو تکون داد و حرف زد
هیونجین : آره خوراکی آوردم که باهم بخوریم اما میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم
_فلیکس که حالا کنجکاو تر شده بود با چشمایی پر از نشاط به هیونگش خیره موند ،هیونجین که چشمای فلیکس رو دید انگار دست و پاش رو گم کرد و تمام برنامه ریزی که کرده بود یهو بهم ریخت و با لکنت حرفش رو شروع کرد اما با خودش گفت مرگ یبار و شیون یبار و بلاخره باید حرفش رو بگه اونم الان
هیونجین: خب.... میخواستم بگم...
نمیخوام کلیشه بازی درارم اما انگار اون حرف رو نمیشه به زبون آورد ؛ من از قبلا بهت حس نزدیکی داشتم از قبل از اینکه خواننده بشیم ، تمام لحظاتی که کنار هم بودیم برام خیلی ارزش داره و همیشه مرورش میکنم تا یادم بمونه ، زمان هایی که باهم میخندیدیم ، باهم اجرا میکردیم و باهم خسته میشدیم ، در تک تک ذرات وجودم حکش کردم تا هیچوقت یادم نره حتی فکر میکردم این فرشته ایی که کنار من داره زندگی میکنه واقعیه ؟
حالا دیگه میخوام روراست حرفم رو بزنم ؛اجازه میدی کنارت ، همراه باتو بخندم، گریه کنم و بمونم ؟
اوه فکر کنم زیادی حرف زدم...
_هیونجین وقتی داشت حرف هاشو میزد سرش رو پایین انداخت و زمانی که تموم شد سرش و آورد و بالا و... زیبایی غیرقابل وصفی رو دید ؛ فلیکس با حرف های هیونجین انقدر احساسی شده بود که متوجه نشد کی اشک هاش سرازیر شدن، شاید فلیکس ندونه اما همه اعضا میدونن فلیکس وقتی گریه میکنه بسیار بسیار زیبا تر از حالت عادی میشه.
هیونجین با دیدن اشک هاش بغلش کرد و اونو داخل خودش گم کرد ، دستش رو آورد بالا کمی مردد بود اما آروم دستشو گذاشت رو سرش و شروع کرد به رقصوندن انگشتاش بین تارهای ابریشمی موهاش ، فلیکس که دیگه گریه نمیکرد کمی ازش جدا شد و روبرو ی صورتش نشست ، نزدیک هم بودن؛ سرهاشون به همدیگه چسبیده بود ، هیونجین کم کم فاصله بینشون رو کوتاه کرد ، فقط یک میل فاصله بین لبشون بود ... اما در یهو باز شد ، فلیکس و هیونجین سریع تر از جریان برق از هم جدا شدن، هان سَرزده اومد داخل و با هیجان گفت : یونگبوکی..
ولی با دیدن جو بدون هیچ حرفی فقط رفت و در رو پشت سرش بست
هیونجین هم سریع گفت میرم میخوابم و از اتاق رفت بیرون و فلیکس رو با کلی خجالت و ضربان قلب تنها گذاشت...
ادامه دارد...
مثلا برای سونگمین پیچیده شده چون میخواد جونگین لمس کنه اما نمیدونه جونگینی راضی هست یا نه
یا برای هان که نمیتونه احساسات متقابلش رو به لینو بگه تا رسمیش کنن فکر میکنه طرفدار ها ترکشون کنن
اما در اشتباه خیلی بزرگیه چون استی همونطور که از سونگمو و بچه نون استقبال کردن از کوکا و پیشی هم حمایت میکنن
برخلاف بقیه هیونجین حالا در راحت ترین حالت ممکن میخواد تصمیمیشو عملی کنه ، میخواد به سانشاین سرزنده اش بگه که تک تک لحظات بیشتر میخوادش و نمیتونه این احساس رو سرکوب کنه بلکه هر دفعه که میبینتش بیشتر از دفعه قبلی شعله ور میشه ؛شاید بعضی اوقات دوباره همون حس های قبلی رو که پر از شرم ، عذاب وجدان و.... بودن به سراغش بیاد ولی یاد حرف های لیکسی اش میفته و سریع از ذهنش میبره بیرون
مثل اینکه زمان عملی کردن تصمیمش فرا رسیده ، شب شده و همه خستن و رفتن اتاق هاشون ، پس هیونجین با یه خوراکی نزدیک اتاق فلیکس شد و در زد
تق تق (صدای در زدن*)
فلیکس که توی حال خودش بود با صدای در زدن ترسید اما خودشو جمع و جور کرد و به سمت در رفت تا ببینه کیه
فلیکس: جانم ؟... اوه هیونجین هیونگ تویی ، بیا تو
_ لبخند درخشانی زد که دل هیونجین رو با خودش به آسمون برد ، نشستن روی تخت و فلیکس حرف دیگری رو شروع کرد
فلیکس : خب هیونگ چیشد اومدی اینجا ؟.... خوراکی هم آوردی! آخجون پس با همدیگه بخوریمش
_هیونجین که هنوز سکوت کرده بود بلاخره لب هاش رو تکون داد و حرف زد
هیونجین : آره خوراکی آوردم که باهم بخوریم اما میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم
_فلیکس که حالا کنجکاو تر شده بود با چشمایی پر از نشاط به هیونگش خیره موند ،هیونجین که چشمای فلیکس رو دید انگار دست و پاش رو گم کرد و تمام برنامه ریزی که کرده بود یهو بهم ریخت و با لکنت حرفش رو شروع کرد اما با خودش گفت مرگ یبار و شیون یبار و بلاخره باید حرفش رو بگه اونم الان
هیونجین: خب.... میخواستم بگم...
نمیخوام کلیشه بازی درارم اما انگار اون حرف رو نمیشه به زبون آورد ؛ من از قبلا بهت حس نزدیکی داشتم از قبل از اینکه خواننده بشیم ، تمام لحظاتی که کنار هم بودیم برام خیلی ارزش داره و همیشه مرورش میکنم تا یادم بمونه ، زمان هایی که باهم میخندیدیم ، باهم اجرا میکردیم و باهم خسته میشدیم ، در تک تک ذرات وجودم حکش کردم تا هیچوقت یادم نره حتی فکر میکردم این فرشته ایی که کنار من داره زندگی میکنه واقعیه ؟
حالا دیگه میخوام روراست حرفم رو بزنم ؛اجازه میدی کنارت ، همراه باتو بخندم، گریه کنم و بمونم ؟
اوه فکر کنم زیادی حرف زدم...
_هیونجین وقتی داشت حرف هاشو میزد سرش رو پایین انداخت و زمانی که تموم شد سرش و آورد و بالا و... زیبایی غیرقابل وصفی رو دید ؛ فلیکس با حرف های هیونجین انقدر احساسی شده بود که متوجه نشد کی اشک هاش سرازیر شدن، شاید فلیکس ندونه اما همه اعضا میدونن فلیکس وقتی گریه میکنه بسیار بسیار زیبا تر از حالت عادی میشه.
هیونجین با دیدن اشک هاش بغلش کرد و اونو داخل خودش گم کرد ، دستش رو آورد بالا کمی مردد بود اما آروم دستشو گذاشت رو سرش و شروع کرد به رقصوندن انگشتاش بین تارهای ابریشمی موهاش ، فلیکس که دیگه گریه نمیکرد کمی ازش جدا شد و روبرو ی صورتش نشست ، نزدیک هم بودن؛ سرهاشون به همدیگه چسبیده بود ، هیونجین کم کم فاصله بینشون رو کوتاه کرد ، فقط یک میل فاصله بین لبشون بود ... اما در یهو باز شد ، فلیکس و هیونجین سریع تر از جریان برق از هم جدا شدن، هان سَرزده اومد داخل و با هیجان گفت : یونگبوکی..
ولی با دیدن جو بدون هیچ حرفی فقط رفت و در رو پشت سرش بست
هیونجین هم سریع گفت میرم میخوابم و از اتاق رفت بیرون و فلیکس رو با کلی خجالت و ضربان قلب تنها گذاشت...
ادامه دارد...
۳.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.