یوو مینا
یوو مینا
اومدم با پارت جدید♡
*من برده تون میشم*
part:6
___________
سرم درد میکرد
چشمامو باز کردم دستام به تخت بسته شده بود. احساس عجیبی داشتم
تمام صحنه های چند ساعت قبل توی ذهنم اومد
فراموش کردم که دستام بستن یهویی بلند شدم و داد زدم
ا.ت:ریندو
هیچ جوابی نشنیدم....
سکوت کامل بود که یهو صدای دختری که از پشت دیوار صداشو میشنیدم گف
.....:هیشش ساکت باش اونا صداتو میشنون شینجین*
(*شینجین:در زبان ژاپنی به معنای تازه وارد هست)
سوالی به دیوار نگاه کردم
ا.ت:شی...شینجین؟تو کی هستی؟
.....:یویی...یه برده مثل خودت
ترسیدم حرف ران اومد تو ذهنم...
(ران:بی صبرانه منتظر تصمیم مایکی ام اگه برده ش کنه خیلی خوب میشه)
من...من الان یه برده بودم؟
ا.ت:چ...چی میگی من برده نیستم...
یویی:چرا هستی شینجین امروز در حالی که بیهوش بودی آوردنت درضمن ریندو_ساما ام......
ا.ت:ریندو چی حرف بزن یویی
یویی:ریندو_ساما داره توی اتاق شکنجه....جو..جونشو میده بخاطر تو
قلبم لحظه ای تیر کشید
اشکام بی اختیار میریختن
ا.ت:بخ...بخاطر...من؟
یویی:نگران نباش شینجین تو الان دیگه تنهایی الان یه برده ای بجز خودت نباید نگران بقیه باشی
ا.ت:اسمم....اسمم ا.ت ئه
یویی:آها میدونی که اسمتو نباید به کسی بگی پاپی
ا.ت:پاپی؟ چی میگی چرا نباید اسممو به کسی بگم
یویی:فردا میتونی چهره ی منو ببینی اونوقت جواب همه ی سوالاتو بهت میدم حالا بگیر بخواب فردا قراره تازه با زندگی جدیدت و همیشگیت آشنا بشی
هرچی حرف زدم دیگه جوابمو نداد
یویی:شینجین بخواب میدونم فردا قراره چه اتفاقاتی برات بیوفته به انرژی نیاز داری
اویاسومی ناسای ا.ت_چان
و بعدم خوابید
من تازه بیدار شده بودم ولی هنوزم خسته بودم پس چشمامو بستم و با فکر ریندو به خواب رفتم
(امی)
ساعت 8:00
در های اتاقا خود به خود باز شدن آفتاب توی چشم دختر افتاده بود که باعث شد چشماشو باز کنه
دستبند توی دستش هم باز شده بود
لباسی جلوی خودش دید
انگار یه لباس خدمتکاری بود
دختری جلوی در ایستاده بود دقیقن عین همون لباس رو تنش کرده بود
....:اوهایو شینجین
ا.ت:یویی؟
یویی لبخندی زد و اومد توی اتاق
یویی:لباستو بپوش ا.ت تا ساعت ۸:۱۰ وقت داریم دیر بیدار شدی فکر کنم خوابت عمیقه
ا.ت:نه...آخه ساعتی زنگ نخورد که به موقع بیدار بشم
یویی:اینجا ساعت نداریم در ها راس ساعت ۷:۳۰ باز میشن و همون موقع زنجیر های دستامونم میوفتن و ما از صدای اونا از خواب بلند میشیم
ا.ت:عام....پس فکر کنم خوابم سنگینه
لباسشو عوض کرد
ا.ت:یویی این چرا لباسش این شکلیه ما که خدمتکار نیستیم
یویی(با خنده):ا.ت فکر کنم هنوز نفهمیدی کجایی نه؟ بونتن تورو برده اش کرده این زندگی جدیدته خوش اومدی بهش
از الان به بعد دیگه نه بدنت نه اختیارات و تصمیماتت مال خودت نیس تو فقط زندگی میکنی تا.....
_______
اومدم با پارت جدید♡
*من برده تون میشم*
part:6
___________
سرم درد میکرد
چشمامو باز کردم دستام به تخت بسته شده بود. احساس عجیبی داشتم
تمام صحنه های چند ساعت قبل توی ذهنم اومد
فراموش کردم که دستام بستن یهویی بلند شدم و داد زدم
ا.ت:ریندو
هیچ جوابی نشنیدم....
سکوت کامل بود که یهو صدای دختری که از پشت دیوار صداشو میشنیدم گف
.....:هیشش ساکت باش اونا صداتو میشنون شینجین*
(*شینجین:در زبان ژاپنی به معنای تازه وارد هست)
سوالی به دیوار نگاه کردم
ا.ت:شی...شینجین؟تو کی هستی؟
.....:یویی...یه برده مثل خودت
ترسیدم حرف ران اومد تو ذهنم...
(ران:بی صبرانه منتظر تصمیم مایکی ام اگه برده ش کنه خیلی خوب میشه)
من...من الان یه برده بودم؟
ا.ت:چ...چی میگی من برده نیستم...
یویی:چرا هستی شینجین امروز در حالی که بیهوش بودی آوردنت درضمن ریندو_ساما ام......
ا.ت:ریندو چی حرف بزن یویی
یویی:ریندو_ساما داره توی اتاق شکنجه....جو..جونشو میده بخاطر تو
قلبم لحظه ای تیر کشید
اشکام بی اختیار میریختن
ا.ت:بخ...بخاطر...من؟
یویی:نگران نباش شینجین تو الان دیگه تنهایی الان یه برده ای بجز خودت نباید نگران بقیه باشی
ا.ت:اسمم....اسمم ا.ت ئه
یویی:آها میدونی که اسمتو نباید به کسی بگی پاپی
ا.ت:پاپی؟ چی میگی چرا نباید اسممو به کسی بگم
یویی:فردا میتونی چهره ی منو ببینی اونوقت جواب همه ی سوالاتو بهت میدم حالا بگیر بخواب فردا قراره تازه با زندگی جدیدت و همیشگیت آشنا بشی
هرچی حرف زدم دیگه جوابمو نداد
یویی:شینجین بخواب میدونم فردا قراره چه اتفاقاتی برات بیوفته به انرژی نیاز داری
اویاسومی ناسای ا.ت_چان
و بعدم خوابید
من تازه بیدار شده بودم ولی هنوزم خسته بودم پس چشمامو بستم و با فکر ریندو به خواب رفتم
(امی)
ساعت 8:00
در های اتاقا خود به خود باز شدن آفتاب توی چشم دختر افتاده بود که باعث شد چشماشو باز کنه
دستبند توی دستش هم باز شده بود
لباسی جلوی خودش دید
انگار یه لباس خدمتکاری بود
دختری جلوی در ایستاده بود دقیقن عین همون لباس رو تنش کرده بود
....:اوهایو شینجین
ا.ت:یویی؟
یویی لبخندی زد و اومد توی اتاق
یویی:لباستو بپوش ا.ت تا ساعت ۸:۱۰ وقت داریم دیر بیدار شدی فکر کنم خوابت عمیقه
ا.ت:نه...آخه ساعتی زنگ نخورد که به موقع بیدار بشم
یویی:اینجا ساعت نداریم در ها راس ساعت ۷:۳۰ باز میشن و همون موقع زنجیر های دستامونم میوفتن و ما از صدای اونا از خواب بلند میشیم
ا.ت:عام....پس فکر کنم خوابم سنگینه
لباسشو عوض کرد
ا.ت:یویی این چرا لباسش این شکلیه ما که خدمتکار نیستیم
یویی(با خنده):ا.ت فکر کنم هنوز نفهمیدی کجایی نه؟ بونتن تورو برده اش کرده این زندگی جدیدته خوش اومدی بهش
از الان به بعد دیگه نه بدنت نه اختیارات و تصمیماتت مال خودت نیس تو فقط زندگی میکنی تا.....
_______
۷.۱k
۲۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.