فیک تهیونگ«عشق و موهبت» p18
*از زبان می چا*
از خواب بیدار شدم... رفتم سمت دستشویی که دست و صورتمو بشورم... صورتمو تو آیینه که دیدم باورم نمیشد که این صورت خودمه... از بس گریه کرده بودم اینجوری شده بودم.... اومدم بیرون.... خواستم برم پایین.... همین که درو باز کردم صدای دعوا میومد... صدا، صدای چان هوا بود.... با پدربزرگ... باز چی شده... رفتم پایین و فقط گوش میدادم
چان هوا: من نمیدونم ولی حق ندارین اونو دعوت کنین برای پارتی و جلستون....
پدربزرگ: من تصمیم میگیرم کی بیاد و کی نیاد و به تو ربطی نداره چان هوا
چان هوا: ولی نونام....
می چا: چه خبره؟
چان هوا: نونا!!!
می چا: چیزی شده چان هوا؟ کم پیش میاد اینطوری بهم بریزی؟!
چان هوا: ن... نه نونا... چیزی نشده!! و پدربزرگ ببخشید که گستاخی کردم.... ولی اگه دعوا شد... به من ربطی نداره! چون خودتون سر حرفتون موندین و حرف منو نادیده گرفتین پدربزرگ!!
و بعدشم رفت تو اتاقش درم بست.... مگه امروز جلسه داریم؟ باور کن برای کارخونه ی داروسازی سایه س... ولی مگه چه. کسی میخواد که چان هوا اینطوری بهم ریخت؟
بیخیال بهش رفتم تو آشپزخونه و به جهیونگ کمک کردم... ما باهم خوب نیستیم... منتظرم ببینم مسابقه کی شروع میشه.... بعدش دشمن میشیم.... تمام حواسم سمت چان هوا بود.... رفت دم گوش بونگ چا یچیزی گفت که بونگ چا کامل بهم ریخت... یهو دیدم نگاه من کرد.. منم برا اینکه متوجه نشه رومو کردم اونور و مشغول شدم
*از زبان تهیونگ*
امروز چرا این سه تا بچه اینقدر عجیب شدن..... اون از چان هوا اول صبحی... اونم از رفتار الانشون.... رفتم چان هوا رو بردم سمت اتاقا و
گقتم: چتونه شماها؟ چرا اینقدر بهم ریخته این!؟
گفت: تهیونگ شی اگه بهت بگم به می چا نمیگی؟
گفتم: نه! حالا بگو ببینم...
گفت: پدرم قراره به این جلسه بیاد... و ما باهاش رابطه ی خوبی نداریم.... مخصوصا می چا.... اگه بفهمه اینجا رو رو سرش خراب میکنه.... فقط لطفا بهش نگو!
گفتم: باشه... بهش هیچی نمیگم
شب شد... آماده شدیم همه و به سمت سالن مخصوص حرکت کردیم... من همه ی حواسم سمت می چا بود.. اگه بفهمه پدرش اینجاست و بهش نگفتن داغون میشه
*از زبان می چا*
وارد شدم و رفتم به تک تک مهمونا سلام کردم.... با دیدن یه مهمون سرجام خشک شدم.... باورم نمیشد... اون خودش بود.... مسئول مرگ مادرم... لی جه هیون.... پدر شیطان سفتم... که فقط بخاطر ثروت مامانمو ول کرد.... اره دلیل اینکه پدرم از مادرم جدا شد ثروت خانوادگیه مادرم بود که تموم شده بود.... اونم بار بندیلشو بست و برای همیشه رفت... بیچاره مادرم که بخاطر این مرد شب ها از گریه داغون میشد... خون جلو چشمامو گرفت.... یهو دیدم خودش اومد جلوم...
گفت: خوشحالم از ملاقاتتون.... ببخشید من شما رو میشناسم؟
گفتم: چطور... چطور... چطور دختر خودتو فراموش گردی هااااا؟ به چه حقی مارو ول کردی؟؟؟ بیچاره مادر منننن... بیچاره مادرم که عاشق تویه پول پرست شد... اره بیچاره مادرممممم
گفت: می چا.... ت... تویی؟
گفتم:ارهههه.. ارههه منم... اون دوتا هم بونگ چا و چان هواهن آقای جه هیونننن
دیگه هیچی نگفت......
داغون بودم... تهیونگ و چان هوا اومدن و منو بردن که آرومم کنن ولی گریه امونم نمیداد... بعد از نیم ساعت رفتیم سر جلسه و من انقدر حالم بد بود که برای پارتی بعدش نموندم... بونگ چا و تهیونگم باهام اومدن... بیچاره تهیونگ.... بخاطر من خیلی زجر کشید.... رسیدیم خونه من رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و گریه کردم... تهیونگ؛ بونگ چا رو برد که من یه ذره تنها باشم... همینطور که گریه میکردم خوابم برد:))))
از خواب بیدار شدم... رفتم سمت دستشویی که دست و صورتمو بشورم... صورتمو تو آیینه که دیدم باورم نمیشد که این صورت خودمه... از بس گریه کرده بودم اینجوری شده بودم.... اومدم بیرون.... خواستم برم پایین.... همین که درو باز کردم صدای دعوا میومد... صدا، صدای چان هوا بود.... با پدربزرگ... باز چی شده... رفتم پایین و فقط گوش میدادم
چان هوا: من نمیدونم ولی حق ندارین اونو دعوت کنین برای پارتی و جلستون....
پدربزرگ: من تصمیم میگیرم کی بیاد و کی نیاد و به تو ربطی نداره چان هوا
چان هوا: ولی نونام....
می چا: چه خبره؟
چان هوا: نونا!!!
می چا: چیزی شده چان هوا؟ کم پیش میاد اینطوری بهم بریزی؟!
چان هوا: ن... نه نونا... چیزی نشده!! و پدربزرگ ببخشید که گستاخی کردم.... ولی اگه دعوا شد... به من ربطی نداره! چون خودتون سر حرفتون موندین و حرف منو نادیده گرفتین پدربزرگ!!
و بعدشم رفت تو اتاقش درم بست.... مگه امروز جلسه داریم؟ باور کن برای کارخونه ی داروسازی سایه س... ولی مگه چه. کسی میخواد که چان هوا اینطوری بهم ریخت؟
بیخیال بهش رفتم تو آشپزخونه و به جهیونگ کمک کردم... ما باهم خوب نیستیم... منتظرم ببینم مسابقه کی شروع میشه.... بعدش دشمن میشیم.... تمام حواسم سمت چان هوا بود.... رفت دم گوش بونگ چا یچیزی گفت که بونگ چا کامل بهم ریخت... یهو دیدم نگاه من کرد.. منم برا اینکه متوجه نشه رومو کردم اونور و مشغول شدم
*از زبان تهیونگ*
امروز چرا این سه تا بچه اینقدر عجیب شدن..... اون از چان هوا اول صبحی... اونم از رفتار الانشون.... رفتم چان هوا رو بردم سمت اتاقا و
گقتم: چتونه شماها؟ چرا اینقدر بهم ریخته این!؟
گفت: تهیونگ شی اگه بهت بگم به می چا نمیگی؟
گفتم: نه! حالا بگو ببینم...
گفت: پدرم قراره به این جلسه بیاد... و ما باهاش رابطه ی خوبی نداریم.... مخصوصا می چا.... اگه بفهمه اینجا رو رو سرش خراب میکنه.... فقط لطفا بهش نگو!
گفتم: باشه... بهش هیچی نمیگم
شب شد... آماده شدیم همه و به سمت سالن مخصوص حرکت کردیم... من همه ی حواسم سمت می چا بود.. اگه بفهمه پدرش اینجاست و بهش نگفتن داغون میشه
*از زبان می چا*
وارد شدم و رفتم به تک تک مهمونا سلام کردم.... با دیدن یه مهمون سرجام خشک شدم.... باورم نمیشد... اون خودش بود.... مسئول مرگ مادرم... لی جه هیون.... پدر شیطان سفتم... که فقط بخاطر ثروت مامانمو ول کرد.... اره دلیل اینکه پدرم از مادرم جدا شد ثروت خانوادگیه مادرم بود که تموم شده بود.... اونم بار بندیلشو بست و برای همیشه رفت... بیچاره مادرم که بخاطر این مرد شب ها از گریه داغون میشد... خون جلو چشمامو گرفت.... یهو دیدم خودش اومد جلوم...
گفت: خوشحالم از ملاقاتتون.... ببخشید من شما رو میشناسم؟
گفتم: چطور... چطور... چطور دختر خودتو فراموش گردی هااااا؟ به چه حقی مارو ول کردی؟؟؟ بیچاره مادر منننن... بیچاره مادرم که عاشق تویه پول پرست شد... اره بیچاره مادرممممم
گفت: می چا.... ت... تویی؟
گفتم:ارهههه.. ارههه منم... اون دوتا هم بونگ چا و چان هواهن آقای جه هیونننن
دیگه هیچی نگفت......
داغون بودم... تهیونگ و چان هوا اومدن و منو بردن که آرومم کنن ولی گریه امونم نمیداد... بعد از نیم ساعت رفتیم سر جلسه و من انقدر حالم بد بود که برای پارتی بعدش نموندم... بونگ چا و تهیونگم باهام اومدن... بیچاره تهیونگ.... بخاطر من خیلی زجر کشید.... رسیدیم خونه من رفتم تو اتاق و درو قفل کردم و گریه کردم... تهیونگ؛ بونگ چا رو برد که من یه ذره تنها باشم... همینطور که گریه میکردم خوابم برد:))))
۶.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.