p: 18
هیجونگ: بازم که نمیخوای زرنگ بازی دربیاری و دورم بزنی نه؟
نگاهی از روی عصبانیت بهش کردم و جواب دادم
_نه از کوک دور بمون فقط هیچ کاری نمیکنم و طبق خواستت عمل میکنم
هیجونگ: اوکیه بهت اعتماد میکنم لی هانا امیدوارم سر حرفت بمونی
دیگه حرفی نزدم و اونجارو ترک کردم
واقعا چطور قرار بود هیجونگو تحمل کنم حتی چند ثانیه کنارش بودنم عذابم میده چجوری باید باهاش زیر یه سقف زندگی کنم، باید خودمو از کوک دور میکردم و از زندگیش محو میشدم اینجوری برای جفتمون بهتر میشد
***
هانا: چته
هیجونگ:یادت رفته چند روز دیگه عروسیمونه خانم خوشگلم
اگه میشد همینجا کارشو تموم میکردم ولی نه نمیشد
هانا: نه نحس ترین روز زندگیم مگه میشه یادم بره(پوزخند)
هیجونگ: هییی چرا اینجوری میگی توو این عالیه بهترین روز زندگیمونه (خنده)
یکم از قهوهم خوردم و نگاهی بهش کردم
هانا:یادت باشه ازدواجمون واقعی نیس
هیجونگ: دلم میخواد بدونم اگه بجای من جونگ کوک بود چطوری رفتار میکردی(نیشخند)
هانا:متاسفانه تو اون نیستی اصلا باهاش قابل مقایسه هم نیستی، الانم پاشو برو دیگه کار دارم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد
چونمو بین دستاش گرفت
هیجونگ: امیدوارم این حرفت باعث به کشتن دادن اون حرومی نشه(عصبی)
کنارش زدم و با داد گفتم
_کیم هیجونگ حق اینکارو نداری قرارمون که یادت نرفته همین اول کاری میخوای بزنی زیرش
هیجونگ:داری تحریکم میکنی که اینکارو کنم
هانا: حرف مفت نزن گمشو برو دیگه
به سمت در خونه رفتم و بازش کردم
هانا:بفرما
با دست به بیرون اشاره کردم
هیجونگ:باید درصد وحشی بودنتو پایین بیاری
_وحشی بودن با نبودش به تو چ ربطی داره
اون صدا از بیرون شنیده میشد و دقیقا کسی که نباید ینی کوک بودش دیدن هیجونگ خونه ی من تحدید بزرگی محسوب میشد
جلوی در روبه روی هیجونگ قرار گرفت و با اخمی که روی صورتش بود لب زد
_این اینجا چ غلطی میکنه
هیجونگ:فک نکنم برای اومدن به خونه ی همسر ایندم نیازی به اجازه کسی داشته باشم افسرجئون(نیشخند)
نباید به این زودی میفهمید نباید اون عوضی بهش میگفت
توی شک بدی فرو رفته بود حتی پلکم نمیزد و درحال هضم حرف هیجونگ بود
یهو سمت هیجونگ حمله ور شد و یقهشو گرفت و تو صورتش داد زد
_چی زر میزنی حرومزادهی عوضی
مشتشو برای خوابوندن توی صورت هیجونگ بالا برد ولی نزاشتم بهش اصابت کنه و گفتم
_نکن لطفاا
اونو هل داد و نزدیکم شد من به در چسبیده بودم ولی اون هنوزم داشت بیشتر خودشو نزدیک میکرد
کوک:بگو این عوضی داره زر میزنه(داد)
با بغضی که بخاطر شرایط موجود ایجاد شده بود گفتم
_نه درست میگه ما داریم ازدواج میکنیم
نگاهی از روی عصبانیت بهش کردم و جواب دادم
_نه از کوک دور بمون فقط هیچ کاری نمیکنم و طبق خواستت عمل میکنم
هیجونگ: اوکیه بهت اعتماد میکنم لی هانا امیدوارم سر حرفت بمونی
دیگه حرفی نزدم و اونجارو ترک کردم
واقعا چطور قرار بود هیجونگو تحمل کنم حتی چند ثانیه کنارش بودنم عذابم میده چجوری باید باهاش زیر یه سقف زندگی کنم، باید خودمو از کوک دور میکردم و از زندگیش محو میشدم اینجوری برای جفتمون بهتر میشد
***
هانا: چته
هیجونگ:یادت رفته چند روز دیگه عروسیمونه خانم خوشگلم
اگه میشد همینجا کارشو تموم میکردم ولی نه نمیشد
هانا: نه نحس ترین روز زندگیم مگه میشه یادم بره(پوزخند)
هیجونگ: هییی چرا اینجوری میگی توو این عالیه بهترین روز زندگیمونه (خنده)
یکم از قهوهم خوردم و نگاهی بهش کردم
هانا:یادت باشه ازدواجمون واقعی نیس
هیجونگ: دلم میخواد بدونم اگه بجای من جونگ کوک بود چطوری رفتار میکردی(نیشخند)
هانا:متاسفانه تو اون نیستی اصلا باهاش قابل مقایسه هم نیستی، الانم پاشو برو دیگه کار دارم
از جاش بلند شد و به سمتم اومد
چونمو بین دستاش گرفت
هیجونگ: امیدوارم این حرفت باعث به کشتن دادن اون حرومی نشه(عصبی)
کنارش زدم و با داد گفتم
_کیم هیجونگ حق اینکارو نداری قرارمون که یادت نرفته همین اول کاری میخوای بزنی زیرش
هیجونگ:داری تحریکم میکنی که اینکارو کنم
هانا: حرف مفت نزن گمشو برو دیگه
به سمت در خونه رفتم و بازش کردم
هانا:بفرما
با دست به بیرون اشاره کردم
هیجونگ:باید درصد وحشی بودنتو پایین بیاری
_وحشی بودن با نبودش به تو چ ربطی داره
اون صدا از بیرون شنیده میشد و دقیقا کسی که نباید ینی کوک بودش دیدن هیجونگ خونه ی من تحدید بزرگی محسوب میشد
جلوی در روبه روی هیجونگ قرار گرفت و با اخمی که روی صورتش بود لب زد
_این اینجا چ غلطی میکنه
هیجونگ:فک نکنم برای اومدن به خونه ی همسر ایندم نیازی به اجازه کسی داشته باشم افسرجئون(نیشخند)
نباید به این زودی میفهمید نباید اون عوضی بهش میگفت
توی شک بدی فرو رفته بود حتی پلکم نمیزد و درحال هضم حرف هیجونگ بود
یهو سمت هیجونگ حمله ور شد و یقهشو گرفت و تو صورتش داد زد
_چی زر میزنی حرومزادهی عوضی
مشتشو برای خوابوندن توی صورت هیجونگ بالا برد ولی نزاشتم بهش اصابت کنه و گفتم
_نکن لطفاا
اونو هل داد و نزدیکم شد من به در چسبیده بودم ولی اون هنوزم داشت بیشتر خودشو نزدیک میکرد
کوک:بگو این عوضی داره زر میزنه(داد)
با بغضی که بخاطر شرایط موجود ایجاد شده بود گفتم
_نه درست میگه ما داریم ازدواج میکنیم
۴.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.