p²⁰🪶💍
کاترین « با رسیدن بهشون دست کیم رو ول کردم و نشستم مقابل جورج... داداشی.... منو نگاه کن
جورج « میدونی چه چیکار کردی نه؟
کاترین « هوم
جورج « و اینم میدونی اگه پا در میونی جناب کیم نبود قیمه قیمه ام میکردم...
- جوری دم گوش لونا « این چرا اینقدر ترسناک شد یهو
-سر خواهرش حساسه... حساس
جوری « یا مسیح
تهیونگ « هی هی مگه دکتر نگفت فعلا نترسونش... قرار بود ببخشیش هاا
جورج « خیلی خب این دفعه از خونت گذاشتم... پاشو
کاترین « هوففف.. نگاه تشکر آمیزی به کیم کردم و رفتم لباس هام رو عوض کنم چون کار های ترخیصم رو انجام داده بودن... جوری و لونا و جونگ سوک بغل کردم و کلی مسخره بازی در اوردیم... کیم به اسرار بچه ها برای مهمانی شاممون اومد.... اما اونقدر گرم و صمیمی بود که همه از یاد برده بودن اون همون دادستان سرد و خشکه...
شب از نیمه گذشته بود و کاترین قرار بود دوباره برگرده عمارت کیم... از جورج و دوستاش خداحافظی کرد و همراه کیم سوار ماشین شد.... خوابش گرفته بود و در تلاش بود توی ماشین خوابش نبره اما خواب شکستش داد و خوابش برد!
تهیونگ « داشتم مقالات و خبر های امروز رو میخوندم که حس کردم یه چیزی روی شونه ام اوفتاد... سرم رو چرخوندم و دیدم کاترین خوابش برده و سرش رو گذاشته روی شونه ام... موهاش که توی چشمش بود کنار زدم و دستی روی پیشونیش گذاشتم تا ببینم تب داره یا نه... بعد از اینکه مطمئن شدم تب نداره بی حرکت به ادامه مطالعه ام رسیدم ...
- نیم ساعت بعد به عمارت کیم رسیدن! تهیونگ نگاهی به کاترین انداخت ... اونقدر ناز و ملوس خوابیده بود که دلش نمیومد بیدارش کنه... پس براید استایل بغلش کرد و وارد عمارت شد! خدمه با حسادت به کاترین نگاه میکردن و اون بی خبر از همه جا غرق خواب هفت پادشاه بود!
آچا « آبیییی
تهیونگ « اوه آچا... تو چرا الان بیداری؟
آچا « بابا آبی خوابیده؟
تهیونگ « اره
آچا « خب شبت بخیر... خیلی بهم میاین *الفرار
تهیونگ « چی؟ یا ععععع کیم آچا ... نیم وجبی باز دوباره کیدراما نگاه کردی؟...
-تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد و کاترین رو به اتاقش برد.... بعد از اینکه مطمئن شد پتو جسم کوچیک کاترین رو گرم نگه میداره دارو هاش رو به آجوما داد تا به موقع بهش بده... وارد اتاقش شد و چشماش رو با خستگی مالید و کتش رو در اورد... روی تخت دراز کشید و به قاب عکس یورا زل زد.... بعد گفت
تهیونگ « یورا اگه ازدواج کنم ناراحت میشی نه؟ فک.. فکر کنم عاشقش شدم... نمیدونم چطور و چه جوری... آچا هم دوستش داره... نمیدونم چیکار کنم...
-به همین چیزا فکر میکرد که به خواب رفت... صبح با برخورد نور خورشید به چشماش اونا رو باز کرد... نگاهی به سر و وعضش انداخت ... با همون لباس های دیشبش خوابیده بود...
جورج « میدونی چه چیکار کردی نه؟
کاترین « هوم
جورج « و اینم میدونی اگه پا در میونی جناب کیم نبود قیمه قیمه ام میکردم...
- جوری دم گوش لونا « این چرا اینقدر ترسناک شد یهو
-سر خواهرش حساسه... حساس
جوری « یا مسیح
تهیونگ « هی هی مگه دکتر نگفت فعلا نترسونش... قرار بود ببخشیش هاا
جورج « خیلی خب این دفعه از خونت گذاشتم... پاشو
کاترین « هوففف.. نگاه تشکر آمیزی به کیم کردم و رفتم لباس هام رو عوض کنم چون کار های ترخیصم رو انجام داده بودن... جوری و لونا و جونگ سوک بغل کردم و کلی مسخره بازی در اوردیم... کیم به اسرار بچه ها برای مهمانی شاممون اومد.... اما اونقدر گرم و صمیمی بود که همه از یاد برده بودن اون همون دادستان سرد و خشکه...
شب از نیمه گذشته بود و کاترین قرار بود دوباره برگرده عمارت کیم... از جورج و دوستاش خداحافظی کرد و همراه کیم سوار ماشین شد.... خوابش گرفته بود و در تلاش بود توی ماشین خوابش نبره اما خواب شکستش داد و خوابش برد!
تهیونگ « داشتم مقالات و خبر های امروز رو میخوندم که حس کردم یه چیزی روی شونه ام اوفتاد... سرم رو چرخوندم و دیدم کاترین خوابش برده و سرش رو گذاشته روی شونه ام... موهاش که توی چشمش بود کنار زدم و دستی روی پیشونیش گذاشتم تا ببینم تب داره یا نه... بعد از اینکه مطمئن شدم تب نداره بی حرکت به ادامه مطالعه ام رسیدم ...
- نیم ساعت بعد به عمارت کیم رسیدن! تهیونگ نگاهی به کاترین انداخت ... اونقدر ناز و ملوس خوابیده بود که دلش نمیومد بیدارش کنه... پس براید استایل بغلش کرد و وارد عمارت شد! خدمه با حسادت به کاترین نگاه میکردن و اون بی خبر از همه جا غرق خواب هفت پادشاه بود!
آچا « آبیییی
تهیونگ « اوه آچا... تو چرا الان بیداری؟
آچا « بابا آبی خوابیده؟
تهیونگ « اره
آچا « خب شبت بخیر... خیلی بهم میاین *الفرار
تهیونگ « چی؟ یا ععععع کیم آچا ... نیم وجبی باز دوباره کیدراما نگاه کردی؟...
-تهیونگ سری از روی تاسف تکون داد و کاترین رو به اتاقش برد.... بعد از اینکه مطمئن شد پتو جسم کوچیک کاترین رو گرم نگه میداره دارو هاش رو به آجوما داد تا به موقع بهش بده... وارد اتاقش شد و چشماش رو با خستگی مالید و کتش رو در اورد... روی تخت دراز کشید و به قاب عکس یورا زل زد.... بعد گفت
تهیونگ « یورا اگه ازدواج کنم ناراحت میشی نه؟ فک.. فکر کنم عاشقش شدم... نمیدونم چطور و چه جوری... آچا هم دوستش داره... نمیدونم چیکار کنم...
-به همین چیزا فکر میکرد که به خواب رفت... صبح با برخورد نور خورشید به چشماش اونا رو باز کرد... نگاهی به سر و وعضش انداخت ... با همون لباس های دیشبش خوابیده بود...
۱۸۲.۴k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.