پارت ۱۳
صبح روز بعد
از زبان کنیا ₩
از خواب بیدار شدم. خوب خوابیده بودم و به همین دلیل حسابی سر حال شده بودم. رفتم جلوی آینه و مو های مشکی بلندم رو شونه زدم و پریشان کردم. بعد یه هودی و شلوارک ست قهوهای پوشیدم و پایین رفتم. دیدم همه دور تلویزیون جمع شدن و فیلم میبینن. منم رفتم و کنار هوسوک نشستم و جوری که مزاحم فیلم دیدن بقیه نشم آروم گفتم ( سلام. صبحونه خوردین؟)
هوسوک گفت ( ظهر بخیر. ما ناهار هم خوردیم. مثلا ساعت ۳ بعد از ظهره😂)
گفتم (چییی؟!!!)و ساعت رو نگاه کردم. درست میگفت . خیلی خابیده بودم.گفتم (حالا کی میرین پیش آقای لو؟)
اونم که داشت پاپ کرن میخورد گفت (۸ شب. میخوری؟)
منم یه دونه برداشتم و با بقیه فیلم دیدم////// پرش زمان ساعت ۵ بعداز ظهر
فیلم که تموم شد از جامون پاشدیم. منم که از صبح چیزی نخورده بودم رفت آشپزخانه . در یخچال رو باز کردم وطبق معمول دنبال شیرکاکائو کشتم.دیدم بالاترین طبقه یخچال یه بطری دست نخورده شیر کاکائو هست . منم چشام برقی زد و خواستم برش دارم ولی.......
قدم نرسید😒
روی پاشنه پام وایسادم و دستم رو بالا بردم که بازم نشد. دیدم یکی از پشت سرم بطری رو برداشت و بهم داد. یونگی بود و گفت (داری چیکار میکنی؟ کاملا از یخچال آویزون شده بودی. پیشی کم بود الان میمون هم شدی)
بهم برخورد و گفتم(دهنتو ببند عوضی. بلندی مبارکت باشه ولی به کمکت نیازی نداشتم.)
گفت ( اووووو واقعا؟!) و بطری رو گذاشت سر جاش. ادامه داد ( حالا برش دار)
گفتم ( اوکی) و کوکی رو صدا زدم. داشت با گوشیش بازی میکرد.( جونگ کوککک! میشه کمکم کنی؟)
پاشد و اومد سمتم . بطری رک برداشت و داد بهم و گفت ( هر وقت کمک خاستی بهم بگو)
گفتم ( باشه ممنون)
شوگا گفت (اگه ازم میخاستی بهت میدادمش نیازی به کوک نبود)
منم با پرویی تمام گفتم ( کور که نبودی کمکم میکردی. بعدشم جونگ کوک مهربونه)
گفت ( منم بلدم مهربون باشم)
گفتم (باش پس نشون بده)
شوگا با غرور گف( نیازی نمیبینم باهات مهربون باشم. جونگ کوک برات کافیه که انقدر بهت رو داد پرو شدی)
گفتم (خواهش میکنم پرویی از خودتونه ما تعلیم دیده ایم)
شوگا آهی کشید و گفت (به موقع حاضر شو. ساعت ۷ میریم)
گفتم ( ولی من وقت کم میارم)
گفت (اون مشکل من نی)
و رفت. به ساعت نگاه کردم. ۵:۳۰َ بود. سریع رفتم اتاقم و دوش گرفتم . داخل حمام به حرف های شوگا فک کردم. یعنی میتونست حتی ا% مهربون باشه؟ فکرش رو از سرم بیرون کردم و بیرون رفتم. حوله پوشیدم . ساعت ۶ بود. مو هام رو سشوار کشیدم و بهشون مدل دادم (عکس ۳)بعد هم لباسم رو پوشیدم (عکس ۲)و آرایش ملایمی کردم و ادکلن تندی زدم. جلوی آینه قدی وایسادم و یه نگاه به خودم کردم. همه چی کامل بود ...که نگاهم به کفش هایی که شوگا برام خریده بود افتاد. با خودم حسابی کلنجار رفتم و بالاخره پوشیدمش
از زبان کنیا ₩
از خواب بیدار شدم. خوب خوابیده بودم و به همین دلیل حسابی سر حال شده بودم. رفتم جلوی آینه و مو های مشکی بلندم رو شونه زدم و پریشان کردم. بعد یه هودی و شلوارک ست قهوهای پوشیدم و پایین رفتم. دیدم همه دور تلویزیون جمع شدن و فیلم میبینن. منم رفتم و کنار هوسوک نشستم و جوری که مزاحم فیلم دیدن بقیه نشم آروم گفتم ( سلام. صبحونه خوردین؟)
هوسوک گفت ( ظهر بخیر. ما ناهار هم خوردیم. مثلا ساعت ۳ بعد از ظهره😂)
گفتم (چییی؟!!!)و ساعت رو نگاه کردم. درست میگفت . خیلی خابیده بودم.گفتم (حالا کی میرین پیش آقای لو؟)
اونم که داشت پاپ کرن میخورد گفت (۸ شب. میخوری؟)
منم یه دونه برداشتم و با بقیه فیلم دیدم////// پرش زمان ساعت ۵ بعداز ظهر
فیلم که تموم شد از جامون پاشدیم. منم که از صبح چیزی نخورده بودم رفت آشپزخانه . در یخچال رو باز کردم وطبق معمول دنبال شیرکاکائو کشتم.دیدم بالاترین طبقه یخچال یه بطری دست نخورده شیر کاکائو هست . منم چشام برقی زد و خواستم برش دارم ولی.......
قدم نرسید😒
روی پاشنه پام وایسادم و دستم رو بالا بردم که بازم نشد. دیدم یکی از پشت سرم بطری رو برداشت و بهم داد. یونگی بود و گفت (داری چیکار میکنی؟ کاملا از یخچال آویزون شده بودی. پیشی کم بود الان میمون هم شدی)
بهم برخورد و گفتم(دهنتو ببند عوضی. بلندی مبارکت باشه ولی به کمکت نیازی نداشتم.)
گفت ( اووووو واقعا؟!) و بطری رو گذاشت سر جاش. ادامه داد ( حالا برش دار)
گفتم ( اوکی) و کوکی رو صدا زدم. داشت با گوشیش بازی میکرد.( جونگ کوککک! میشه کمکم کنی؟)
پاشد و اومد سمتم . بطری رک برداشت و داد بهم و گفت ( هر وقت کمک خاستی بهم بگو)
گفتم ( باشه ممنون)
شوگا گفت (اگه ازم میخاستی بهت میدادمش نیازی به کوک نبود)
منم با پرویی تمام گفتم ( کور که نبودی کمکم میکردی. بعدشم جونگ کوک مهربونه)
گفت ( منم بلدم مهربون باشم)
گفتم (باش پس نشون بده)
شوگا با غرور گف( نیازی نمیبینم باهات مهربون باشم. جونگ کوک برات کافیه که انقدر بهت رو داد پرو شدی)
گفتم (خواهش میکنم پرویی از خودتونه ما تعلیم دیده ایم)
شوگا آهی کشید و گفت (به موقع حاضر شو. ساعت ۷ میریم)
گفتم ( ولی من وقت کم میارم)
گفت (اون مشکل من نی)
و رفت. به ساعت نگاه کردم. ۵:۳۰َ بود. سریع رفتم اتاقم و دوش گرفتم . داخل حمام به حرف های شوگا فک کردم. یعنی میتونست حتی ا% مهربون باشه؟ فکرش رو از سرم بیرون کردم و بیرون رفتم. حوله پوشیدم . ساعت ۶ بود. مو هام رو سشوار کشیدم و بهشون مدل دادم (عکس ۳)بعد هم لباسم رو پوشیدم (عکس ۲)و آرایش ملایمی کردم و ادکلن تندی زدم. جلوی آینه قدی وایسادم و یه نگاه به خودم کردم. همه چی کامل بود ...که نگاهم به کفش هایی که شوگا برام خریده بود افتاد. با خودم حسابی کلنجار رفتم و بالاخره پوشیدمش
۷.۹k
۰۳ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.