part 12✨️
part_12✨️
ویکتور به سمت پسرش لئو کع تو باغ نشسته بود حرکت کرد و آروم کنارش نشست
ویکتور : لئو چی بازی میکنی ؟
لئو با ذوق سمت پدرش برگشت و به لبخندش خیره شد
لئو : پاپا دارم با عروسکام بازی میکنم
ویکتور بوسه ای به موهای پر پشت و مشکیه پسرش زد و از کنار پسرش بلند شد
به سمت عمارت رفت
بعد از داخل شدن سری به آشپزخونه زد تا بتونه خبری از بیمار طبقه بالایی بگیره
تو آشپزخونه ماریا رو دید
ویکتور : ماریا تو خبری از لیلی نداری ؟
ماریا با سری زیر افتاده گفت
ماریا : لیلی به همراه بانو لیندا در باغ پشتی هستن
ویکتور اخمی کرد ، چون به وضوح به یاد داشت که هم به لیلی و هم قبلا به لیندا گفته بود که اجازه گشت زنی تو عمارت و نداره
اخمش غلیظ تر شد و با اعصبانیت روبه ماریا گفت
ویکتور : مگه من نگفته بودم اجازه نداره از اتاقش بیرون بیاد؟؟؟؟؟
ماریا سرش و بیشتر به زیر انداخت و با لحن ترسیده ای گفت
ماریا: م...من ب...بهشون گفتم که نرن
ویکتور با اعصبانیت از آشپزخونه بیرون زد و به سمت باغ پشتی رفت به قدری اعصبانی بود که میتونست کل عمارت و رو سر لیندا و لیلی خراب کنه
در باغ پشتی رو باز کرد و لیندارو دید که رو تاب سفید رنگ نشسته
به دیدن این اعصبانیتش به اوج رسید چون اون تاب براش مقدس بود و تنها کسی که حق نشستن رو ی اون تاب و داشتن همسر مرحومش بود
از پشت بهشون نزدیک شد و با صدایی که اعصبانیت درش موج میزد به لیلی گفت
ویکتور : خانم جوان با اجازه ی چه کسی اومدین ؟
لیلی شبیه جن زده ها از جاش پرسد و با ترس به لُرد خیره شد
هه رین هم با شنیدن صدایی بم و مردونه و خیلی اعصبانی از رو تاب بلند شد و به مرد پشت سرش خیره شد
نمیتونست جذابیت و زیبایی اون رو انکار کنه
چشمایی عسلی و موهای قهوه ای فر که با زیبایی رو پیشونیش ریخته بود
دست مال گردن سفید کوتاهی به گردنش بود
و کت بلند قهوه ای تو تنش
شلواری مشکی کوتاه با جوراب سفید بلند
نگاهشو بالا آورد و به چشم های عصبیش خیره شد
هه رین میدونست تو این موقعیت تنها چیزی که باعث آروم شدن ویکتوره عذرخواهیه
هه رین : خیلی عذر می خوام لُرد
من به لیلی اصرار کردم که عمارت و بهم نشون بده چون بخاطر اینکه چند روز تو تخت بودم بدنم گرفته بود
و در آخر تعظیم کوتاهی کرد و سرش و به زیر انداخت ....
ویکتور به سمت پسرش لئو کع تو باغ نشسته بود حرکت کرد و آروم کنارش نشست
ویکتور : لئو چی بازی میکنی ؟
لئو با ذوق سمت پدرش برگشت و به لبخندش خیره شد
لئو : پاپا دارم با عروسکام بازی میکنم
ویکتور بوسه ای به موهای پر پشت و مشکیه پسرش زد و از کنار پسرش بلند شد
به سمت عمارت رفت
بعد از داخل شدن سری به آشپزخونه زد تا بتونه خبری از بیمار طبقه بالایی بگیره
تو آشپزخونه ماریا رو دید
ویکتور : ماریا تو خبری از لیلی نداری ؟
ماریا با سری زیر افتاده گفت
ماریا : لیلی به همراه بانو لیندا در باغ پشتی هستن
ویکتور اخمی کرد ، چون به وضوح به یاد داشت که هم به لیلی و هم قبلا به لیندا گفته بود که اجازه گشت زنی تو عمارت و نداره
اخمش غلیظ تر شد و با اعصبانیت روبه ماریا گفت
ویکتور : مگه من نگفته بودم اجازه نداره از اتاقش بیرون بیاد؟؟؟؟؟
ماریا سرش و بیشتر به زیر انداخت و با لحن ترسیده ای گفت
ماریا: م...من ب...بهشون گفتم که نرن
ویکتور با اعصبانیت از آشپزخونه بیرون زد و به سمت باغ پشتی رفت به قدری اعصبانی بود که میتونست کل عمارت و رو سر لیندا و لیلی خراب کنه
در باغ پشتی رو باز کرد و لیندارو دید که رو تاب سفید رنگ نشسته
به دیدن این اعصبانیتش به اوج رسید چون اون تاب براش مقدس بود و تنها کسی که حق نشستن رو ی اون تاب و داشتن همسر مرحومش بود
از پشت بهشون نزدیک شد و با صدایی که اعصبانیت درش موج میزد به لیلی گفت
ویکتور : خانم جوان با اجازه ی چه کسی اومدین ؟
لیلی شبیه جن زده ها از جاش پرسد و با ترس به لُرد خیره شد
هه رین هم با شنیدن صدایی بم و مردونه و خیلی اعصبانی از رو تاب بلند شد و به مرد پشت سرش خیره شد
نمیتونست جذابیت و زیبایی اون رو انکار کنه
چشمایی عسلی و موهای قهوه ای فر که با زیبایی رو پیشونیش ریخته بود
دست مال گردن سفید کوتاهی به گردنش بود
و کت بلند قهوه ای تو تنش
شلواری مشکی کوتاه با جوراب سفید بلند
نگاهشو بالا آورد و به چشم های عصبیش خیره شد
هه رین میدونست تو این موقعیت تنها چیزی که باعث آروم شدن ویکتوره عذرخواهیه
هه رین : خیلی عذر می خوام لُرد
من به لیلی اصرار کردم که عمارت و بهم نشون بده چون بخاطر اینکه چند روز تو تخت بودم بدنم گرفته بود
و در آخر تعظیم کوتاهی کرد و سرش و به زیر انداخت ....
۳.۵k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.