رمان عشق سیاه و سفید///part;86~
ا/ت کلا کار های لازمو انجام میده...
میره پایین... میبینه... بلع دیر بیدار شده و کیونگو و مامان بزرگ بدجنس عجوزش دارن صبحونه میخورنـ... از پله ها میره پایین میخواست بشینه سر میز صبحونه که یهو صدای مامان بزرگش بلند میشه...
مامان بزرگ(کیونگ): یادت رفته تو یه ندیمه ای؟!
ا/ت: ببخشید... نفهمیدم؟!
مامان بزرگ(کیونگ):مفهومه.... پسرم کیونگ تورو گرفته تا عذابت بده تا یدونه برام وارث بیاری ولی کی گفته بیای سر میز ما بشینی؟! اخه یه حیوون که کنار انسان ها نمیشنه.... حیوون! ارزش حیوون از توهم بیشتره تو.... عنم نیستی...
با این حرف مامان بزرگ کیونگ نفسم قطع شد احساس کردم مردم... م.. من!؟! به عنوان حیوون خونشونم؟! یعنی ارزش حیوونم از من بیشتره؟!... بغض کردم احترام کوچیکی گذاشتم بهم ریختم... با بغض که تو گلوم بود نتونستم درست حرف بزنم
ا/ت: م.. میتو.. نم ب.. برم اتا.. قم؟؟... ف.. فقط یه ل.. لحظه...
مامان بزرگ کیونگ صورتشو طرف کیونگ کردو گفت...
مامان بزرگ (کیونگ): پسرم!
کیونگ: بله مامان بزرگ!!
مامان بزرگ(کیونگ): تو زبون حیوونارو میفهمی؟!
کیونگ: متاسفانه.... نه!
مامان بزرگ (کیونگ): منم همینطور!! ای کاش یکی بود که بهش بگه برو کلفتیتو کن!!
ا/ت بغضش بیشتر شد کلا زبونش از کار افتاد چون تمام هرچیو که پیش اومده بودو ریخت تو خودش... و دوباره احترام کوچیکی گذاشت رفت سمت اشپز خونه... وقتی وارد اشپزخونه شد... سینو و نونا متوجه حال بده ا/ت شدن...
سینو: دختر چرا اومدی اینجا...؟!
نونا: ا/ت! خوبی؟!
سینو: حرف بزن دختر...
ا/ت: ا.. اونا. گ.. فت.. ن کـ. که با.. ید ازین ب.. بععد ک.. کار کنی....
دیگع بقیه چیزارو نگفت... چون نخواست اونا هم ناراحت بشن...
سینو: کار کنی؟! اون زنیکه؟ نه؟!
ا/ت: د.. دوت.. تاشون.. گ.. فتن..
نونا: نامرد ها... چرا اخه انقد بدن!!؟ ادم دیگه انقدر بد جنس؟!
ا/ت بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه زود لباس ندیمشو میپوشه
کلا شروع به کار میکنن... مخصوصا ا/ت که با بغض توی دلش کع هنوز نشکسته بود
امروزم اینطور به سر میبرن که کلا صبح تا غروب بدون اینکه کمی استراحت کنن کلا کار میکنن...
ا/ت: س.. سینو!
سینو: بله؟!
ا/ت: ج.. ونگ س. سو ک.. جاست؟!
سینو: اون رفته بیرون از صبح کار داشته... نمیدونم کجا!!
ا/ت: اها از ص.. بح تا حا.. لا چیزی خ... خورده؟!
سینو: الانشو نمیدونم ولی صبح یچی خوردو زود رفت...
ا/ت:اها
چند مین میگذره که یکی درو میزنه...
سینو: ا/ت میشه بری درو باز کنی؟!
ا/ت: م.. من؟!
سینو: اره بی زحمت...
ا/ت: ب.. باشه!
ا/ت از اشپزخونه خارج میشه نگاشو به کیونگ و مامان بزرگش نمیده چون اونا به طرز وحشیانه ای نگاش میکردن... به خاطر همین مستقیم سمت در میره و درو باز میکنه میبینه جونگ سوعه... گل بدست و با یه هدیه کوچیک... ا/ت میدونه برای اون نیاورده چون واقعاواسه اون نبود...
میره پایین... میبینه... بلع دیر بیدار شده و کیونگو و مامان بزرگ بدجنس عجوزش دارن صبحونه میخورنـ... از پله ها میره پایین میخواست بشینه سر میز صبحونه که یهو صدای مامان بزرگش بلند میشه...
مامان بزرگ(کیونگ): یادت رفته تو یه ندیمه ای؟!
ا/ت: ببخشید... نفهمیدم؟!
مامان بزرگ(کیونگ):مفهومه.... پسرم کیونگ تورو گرفته تا عذابت بده تا یدونه برام وارث بیاری ولی کی گفته بیای سر میز ما بشینی؟! اخه یه حیوون که کنار انسان ها نمیشنه.... حیوون! ارزش حیوون از توهم بیشتره تو.... عنم نیستی...
با این حرف مامان بزرگ کیونگ نفسم قطع شد احساس کردم مردم... م.. من!؟! به عنوان حیوون خونشونم؟! یعنی ارزش حیوونم از من بیشتره؟!... بغض کردم احترام کوچیکی گذاشتم بهم ریختم... با بغض که تو گلوم بود نتونستم درست حرف بزنم
ا/ت: م.. میتو.. نم ب.. برم اتا.. قم؟؟... ف.. فقط یه ل.. لحظه...
مامان بزرگ کیونگ صورتشو طرف کیونگ کردو گفت...
مامان بزرگ (کیونگ): پسرم!
کیونگ: بله مامان بزرگ!!
مامان بزرگ(کیونگ): تو زبون حیوونارو میفهمی؟!
کیونگ: متاسفانه.... نه!
مامان بزرگ (کیونگ): منم همینطور!! ای کاش یکی بود که بهش بگه برو کلفتیتو کن!!
ا/ت بغضش بیشتر شد کلا زبونش از کار افتاد چون تمام هرچیو که پیش اومده بودو ریخت تو خودش... و دوباره احترام کوچیکی گذاشت رفت سمت اشپز خونه... وقتی وارد اشپزخونه شد... سینو و نونا متوجه حال بده ا/ت شدن...
سینو: دختر چرا اومدی اینجا...؟!
نونا: ا/ت! خوبی؟!
سینو: حرف بزن دختر...
ا/ت: ا.. اونا. گ.. فت.. ن کـ. که با.. ید ازین ب.. بععد ک.. کار کنی....
دیگع بقیه چیزارو نگفت... چون نخواست اونا هم ناراحت بشن...
سینو: کار کنی؟! اون زنیکه؟ نه؟!
ا/ت: د.. دوت.. تاشون.. گ.. فتن..
نونا: نامرد ها... چرا اخه انقد بدن!!؟ ادم دیگه انقدر بد جنس؟!
ا/ت بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه زود لباس ندیمشو میپوشه
کلا شروع به کار میکنن... مخصوصا ا/ت که با بغض توی دلش کع هنوز نشکسته بود
امروزم اینطور به سر میبرن که کلا صبح تا غروب بدون اینکه کمی استراحت کنن کلا کار میکنن...
ا/ت: س.. سینو!
سینو: بله؟!
ا/ت: ج.. ونگ س. سو ک.. جاست؟!
سینو: اون رفته بیرون از صبح کار داشته... نمیدونم کجا!!
ا/ت: اها از ص.. بح تا حا.. لا چیزی خ... خورده؟!
سینو: الانشو نمیدونم ولی صبح یچی خوردو زود رفت...
ا/ت:اها
چند مین میگذره که یکی درو میزنه...
سینو: ا/ت میشه بری درو باز کنی؟!
ا/ت: م.. من؟!
سینو: اره بی زحمت...
ا/ت: ب.. باشه!
ا/ت از اشپزخونه خارج میشه نگاشو به کیونگ و مامان بزرگش نمیده چون اونا به طرز وحشیانه ای نگاش میکردن... به خاطر همین مستقیم سمت در میره و درو باز میکنه میبینه جونگ سوعه... گل بدست و با یه هدیه کوچیک... ا/ت میدونه برای اون نیاورده چون واقعاواسه اون نبود...
۱۶.۱k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.