فیک: real or illusion part13
فیک: real or illusion___part13
=با دیدن دختر که کف اتاق بود مچاله بود نشسته زانو هاشو بغل کرده بود گریه میکرد کلمه ای رو میگف
"من کاری نکردم لطفا بهم دست نزن" پسر به سمتش رفت کنار جسمش زانو زد و دختر کی با اشکاش وارد اتاق شد
فلیکس: انیش...
انیش: نههههه...لمسم نکن
=مرد به جلو رفت جسمص رو به بغلش کرد
فلیکس: انیش....صدای من و دنبال کن صدای دکتر لی منم فلیکس بیدار شو...ببینم...اونا واقعی نیست...
=ولی دختر توی بغلش میلرزید و بدن به سرد ترین درجه رسیده بود و این اون و میترسوند..که با داد لب زد:
فلیکس: دختررررر پاشووووو اونا خوابن...لطفا...پاشو...من و ببین باشه...من دنبال کن صدای من...
=دختر که هق هقاش کمتر شد و لرزش تموم شد و کمکم بدنش از حرکت وایساد...و چشای بیحالشو باز کرد...
انیش: ددد...دک...دکتر لی...
فلیکس: خوبی...
=دختر که توی بغلش بیهوش شد و براید بغلش کرد روی تخت گذاشتش...ملحفه... رو تو تا شونه اش کشید و برگشت و دیدن دختری که هق هق میکنه
رزی: اقای لی...این الان چیبود چرا بیهوش شد....
فلیکس: بریم توی اتاقم...
=هردو خارج شدن و به سمت اتاق مرد رفتن...وارد شدن و نشستن...
رزی: میشه زودتر بگی...
فلیکس: وقتی گفتم اسکیزوفرنی داره و توهم.میزنه این بود...
رزی: انقدر حالش بده...
فلیکس: بله...موقع هر حمله همینطوری میشه...
رزی: انیشم...ولی من میخواستم با خودم به پاریس ببرمش...
فلیکس: نمیدونم ولی-
رزی: ولی بهتره اینجا بمونه...
فلیکس: خانم پارک...اون وعضیتش خوب نیس و من دارم تمام.تلاشمو میکنم که....اون خوب...تر بشه...ولی واقعا...به وقت نیاز داره...
رزی: من پس فردا بر میگردم پاریس کارم یه مدت طول میکشه... و برمیگردم و انیش و با خودم میبرم...باید با خودم.باشه
فلیکس: او...پس امید وارم انیش زودتر خوب بشه و خیلی خوش شانسه بعد چند سال یکی رو داره که انقدر براش مهمه..
رزی: من برای پیدا کردنش,خیلی تلاش کردم..راستی...
فلیکس: بله..
=دختر به میز جلوش,که یه باکس روش بود اشاره کرد
رزی: من فقط فردا رو دارم و میخوام.انیش با خودم ببرم بیرون و دفعه ی بعدی که اومدم با خودم میبرمش
فلیکس: حتما..
رزی: فردا ساعت ۵ عصر میام میبرمش...ممنونم..
فلیکس: حتما..
=و دختر از اتاق خارج شد... و مردی که به دختر کوچولو فک میکرد...
ادامه دارد.
آنیوووووووو پارتع جدیعععع
حمایتارو ببینم 🤌🏼
=با دیدن دختر که کف اتاق بود مچاله بود نشسته زانو هاشو بغل کرده بود گریه میکرد کلمه ای رو میگف
"من کاری نکردم لطفا بهم دست نزن" پسر به سمتش رفت کنار جسمش زانو زد و دختر کی با اشکاش وارد اتاق شد
فلیکس: انیش...
انیش: نههههه...لمسم نکن
=مرد به جلو رفت جسمص رو به بغلش کرد
فلیکس: انیش....صدای من و دنبال کن صدای دکتر لی منم فلیکس بیدار شو...ببینم...اونا واقعی نیست...
=ولی دختر توی بغلش میلرزید و بدن به سرد ترین درجه رسیده بود و این اون و میترسوند..که با داد لب زد:
فلیکس: دختررررر پاشووووو اونا خوابن...لطفا...پاشو...من و ببین باشه...من دنبال کن صدای من...
=دختر که هق هقاش کمتر شد و لرزش تموم شد و کمکم بدنش از حرکت وایساد...و چشای بیحالشو باز کرد...
انیش: ددد...دک...دکتر لی...
فلیکس: خوبی...
=دختر که توی بغلش بیهوش شد و براید بغلش کرد روی تخت گذاشتش...ملحفه... رو تو تا شونه اش کشید و برگشت و دیدن دختری که هق هق میکنه
رزی: اقای لی...این الان چیبود چرا بیهوش شد....
فلیکس: بریم توی اتاقم...
=هردو خارج شدن و به سمت اتاق مرد رفتن...وارد شدن و نشستن...
رزی: میشه زودتر بگی...
فلیکس: وقتی گفتم اسکیزوفرنی داره و توهم.میزنه این بود...
رزی: انقدر حالش بده...
فلیکس: بله...موقع هر حمله همینطوری میشه...
رزی: انیشم...ولی من میخواستم با خودم به پاریس ببرمش...
فلیکس: نمیدونم ولی-
رزی: ولی بهتره اینجا بمونه...
فلیکس: خانم پارک...اون وعضیتش خوب نیس و من دارم تمام.تلاشمو میکنم که....اون خوب...تر بشه...ولی واقعا...به وقت نیاز داره...
رزی: من پس فردا بر میگردم پاریس کارم یه مدت طول میکشه... و برمیگردم و انیش و با خودم میبرم...باید با خودم.باشه
فلیکس: او...پس امید وارم انیش زودتر خوب بشه و خیلی خوش شانسه بعد چند سال یکی رو داره که انقدر براش مهمه..
رزی: من برای پیدا کردنش,خیلی تلاش کردم..راستی...
فلیکس: بله..
=دختر به میز جلوش,که یه باکس روش بود اشاره کرد
رزی: من فقط فردا رو دارم و میخوام.انیش با خودم ببرم بیرون و دفعه ی بعدی که اومدم با خودم میبرمش
فلیکس: حتما..
رزی: فردا ساعت ۵ عصر میام میبرمش...ممنونم..
فلیکس: حتما..
=و دختر از اتاق خارج شد... و مردی که به دختر کوچولو فک میکرد...
ادامه دارد.
آنیوووووووو پارتع جدیعععع
حمایتارو ببینم 🤌🏼
۴۴۴
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.