p23
از زبان کوک:به خدمتکارا مرخصی دادم و خواستم باهاش بیشتر وقت بگذرونم که از زبان زیا:تو اتاق بودم داشتم فیلم میدیدم که صدای شکستن اومد یا ابلفض رقتم پایین دیدم کوک نشسته رو صندلی داره عجایب نگاه میکنه از وضعیتش خندم گرفته بود رفتم تمیز کردم و نشستم پیشش زیا:داشتی چه کار میکردی مستر؟ کوک:میخواستم غذا بپذم که زیا:اره دا ریدی😔🤌 کوک:اره زیا:خودم میپذم کوک:نمیخوادددد زیا:چرا داد میزنی خو باش زیا:کوک لباسش رو پوشیدم و شروع کرد به پختن غذا زده یود به ..گوگل؟؟؟؟🤣🤣🤣🤣🤣زیا:کوککککک این که خندم میگرفت کوک:چطه وحشی زیا:داری از گوگل غذا میپذی جاهل؟ کوک:جاهل عمته زیا:خالته کوک:عموته زیا:باباته بابای کوک:اره از اون روزی که کوک به دنیا اومد حاهل شدم ...با خجالت و تعجب سرم رو برگردوندم اوا بابای کوک خندید:شوخیبود از زبان کوک:بابام تو خونه بودددددد من که میخواستم باهاش تنها باشم لحظات عاشقانه زیبا لطیف اوففف بابا:دخترم...پسرم برام اب بیار کوک:هن؟ زیا:من میارم. زیا اب رو به بابای کوک میده که صدای سوختن میاد زیا:کوک چیزی میسوزه؟کوک:نه عههههههه مرغممممممممم نف توش تف توششششش مرغ و در اورد کلا زغال شده بود کوک:اها بزا بدمش به پیشیت زیا:نه هاااا مریض میشهههههه کوک:وحشییی کمی اهلی باش زیا:وقتی تو علف جویدی منم اهلی میشم کوک:نه بابااااا اون علفم تویی تو رو که میخورم همون لحظه بابای کوک:😳😶(نمیدونستم مثل ننش منحرفه...کاش اون شب...) زیا:سسسس (نگاه های وحشتناک) بابای کوک:من دیگه برم کوک:میری برو برو خدافظ زیا:کوککک باباش:اره اره...اهم هولم نده من ۶۰ سالمه پسر عهه خدافظ ..بابای کوک رفت کوک:بهتره باهم غذا بپذیم اوهوم که زنگه درو زدن وقتی بازش کردم ... واوووووو
ممنونم به خاطر همایتاتون خیلی دوستونننننننننن دارمممممم خیلی خوشحالم که کسایی مثل شما طرفدار فیکمن
شرطا:
کامنت:۲۹
لایک:۳۳
فعلا😙👋💜
ممنونم به خاطر همایتاتون خیلی دوستونننننننننن دارمممممم خیلی خوشحالم که کسایی مثل شما طرفدار فیکمن
شرطا:
کامنت:۲۹
لایک:۳۳
فعلا😙👋💜
۳۴.۳k
۱۸ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.