trap
ـ کوکی اینو پوشیده. اما تهیونگی هیونگ چیزی نپوشیده. پس کوکی
رفت از خونهشون چتر آورد.
لبخندی روی لبش نشست.
ـ چتر؟
با کیوتی تمام سرشو تکون داد و صدای اوهوم مانندی از خودش درآورد.
یهویی لباشو غنچه کرد و دست آزادشو سمت زخم روی لب تهیونگ
کشید.
تهیونگ هیسی کشید و سرشو عقب برد...
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ چرا تهیونگی هیونگ زخم شده؟
تهیونگ چتر رو از دستش قاپید و ایستاد. چشمای کوکی تالش میکرد
به زور با باال آوردن سرش همچنان به تهیونگ خیره بمونه.
ـ واو... تهیونگی هیونگ چقدر قد بلنده.
پسر جون... باید بری خونهتون. برات خطرناکه اینطوری زیر بارون
بازی کنی. مامانت کو؟ نگرانت نیست؟
کوکی دوباره لبشو غنچه کرد و سرشو پایین انداخت...
ـ مامان و بابا... سرشون شلوغه. کوکی مجبوره با آجوما تو خونه بمونه.
تهیونگ دلش برای پسربچه سوخت. خب... بابای اونم همیشه سرش
شلوغ بوده و زمانی که بچه بود پدرش وقتی نداشت تا با اون بگذرونه.
وقتی هم که به دبیرستان اومد، فقط بهش یاد داد که چجوری دعوا کنه
و بجنگه، چجوری از اسلحه استفاده کنه و حتی چجوری آدم بکشه.
هیچوقت مادرشو ندید و زمانی هم که همسن کوکی بود، پدرش هیچ
وقتی نداشت که براش تلف کنه. خوب میتونست کوکی رو درک کنه.
چون تهیونگم مجبور بود با آجومای توی خونه وقت بگذرونه و بزرگ
بشه.
تهیونگ چونهاش رو گرفت و آروم باال آورد...
ـ یااا... این قیافه رو به خودت نگیر. خوشم نمیاد.
کوکی بهش نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزنه.
تو چی تهیونگی هیونگ؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ تهیونگی هیونگم
میخواد مثل کوکی زیر بارون بازی کنه؟
ـ نه، من منتظر دوستمم. چرا تنها بازی میکنی؟ دوستی نداری؟
کوکی دستاشو تکون داد.
ـ نه.
قبل از اینکه به تهیونگ نگاه کنه، به دور و اطراف نگاهی انداخت و
گفت:
ـ دوست تهیونگی هیونگ کِی میاد؟
تهیونگ هم نگاهی به اطراف انداخت.
ـ بعدا میاد.
کوکی دستشو سمت زمین بازی گرفت.
ـ خب... تهیونگی هیونگ تا وقتی که دوستش بیاد... امم... میاد با کوکی
تو زمین بازی، بازی کنه؟
تهیونگ به زمین بازی نگاه کرد و سریع به سمت کوکی برگشت.
یاااا... من دوستت نیستم که ازم بخوای باهات بازی کنم.
یهو دستشو گرفت و با چشمای کیوت و پاپی مانندش بهش نگاه کرد .
همینجور که دستشو به سمت زمین بازی میکشید، با لحن کیوتی
گفت.
ـ امممم... لطفا...
ـ یاااا... یااااا...
تهیونگ همینجور که کشیده میشد، داد میزد. اما دلش نمیاومد
مستقیم بهش نه بگه و باالخره زمانی فهمید چه بالیی سرش اومده که
وسط زمین بازی ایستاده بود و داشت به کوکی نگاه میکرد که مشغول
سرسره بازی بود.
ـ تهیونگی هیوووونگ.
صداش از باالی سرسره میاومد. جوری دستشو تکون میداد که همراه
دستش تمام بدنش هم تکون میخورد. از ته دلش ناله ای کرد
رفت از خونهشون چتر آورد.
لبخندی روی لبش نشست.
ـ چتر؟
با کیوتی تمام سرشو تکون داد و صدای اوهوم مانندی از خودش درآورد.
یهویی لباشو غنچه کرد و دست آزادشو سمت زخم روی لب تهیونگ
کشید.
تهیونگ هیسی کشید و سرشو عقب برد...
ـ چیکار داری میکنی؟
ـ چرا تهیونگی هیونگ زخم شده؟
تهیونگ چتر رو از دستش قاپید و ایستاد. چشمای کوکی تالش میکرد
به زور با باال آوردن سرش همچنان به تهیونگ خیره بمونه.
ـ واو... تهیونگی هیونگ چقدر قد بلنده.
پسر جون... باید بری خونهتون. برات خطرناکه اینطوری زیر بارون
بازی کنی. مامانت کو؟ نگرانت نیست؟
کوکی دوباره لبشو غنچه کرد و سرشو پایین انداخت...
ـ مامان و بابا... سرشون شلوغه. کوکی مجبوره با آجوما تو خونه بمونه.
تهیونگ دلش برای پسربچه سوخت. خب... بابای اونم همیشه سرش
شلوغ بوده و زمانی که بچه بود پدرش وقتی نداشت تا با اون بگذرونه.
وقتی هم که به دبیرستان اومد، فقط بهش یاد داد که چجوری دعوا کنه
و بجنگه، چجوری از اسلحه استفاده کنه و حتی چجوری آدم بکشه.
هیچوقت مادرشو ندید و زمانی هم که همسن کوکی بود، پدرش هیچ
وقتی نداشت که براش تلف کنه. خوب میتونست کوکی رو درک کنه.
چون تهیونگم مجبور بود با آجومای توی خونه وقت بگذرونه و بزرگ
بشه.
تهیونگ چونهاش رو گرفت و آروم باال آورد...
ـ یااا... این قیافه رو به خودت نگیر. خوشم نمیاد.
کوکی بهش نگاه کرد و سعی کرد لبخند بزنه.
تو چی تهیونگی هیونگ؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ تهیونگی هیونگم
میخواد مثل کوکی زیر بارون بازی کنه؟
ـ نه، من منتظر دوستمم. چرا تنها بازی میکنی؟ دوستی نداری؟
کوکی دستاشو تکون داد.
ـ نه.
قبل از اینکه به تهیونگ نگاه کنه، به دور و اطراف نگاهی انداخت و
گفت:
ـ دوست تهیونگی هیونگ کِی میاد؟
تهیونگ هم نگاهی به اطراف انداخت.
ـ بعدا میاد.
کوکی دستشو سمت زمین بازی گرفت.
ـ خب... تهیونگی هیونگ تا وقتی که دوستش بیاد... امم... میاد با کوکی
تو زمین بازی، بازی کنه؟
تهیونگ به زمین بازی نگاه کرد و سریع به سمت کوکی برگشت.
یاااا... من دوستت نیستم که ازم بخوای باهات بازی کنم.
یهو دستشو گرفت و با چشمای کیوت و پاپی مانندش بهش نگاه کرد .
همینجور که دستشو به سمت زمین بازی میکشید، با لحن کیوتی
گفت.
ـ امممم... لطفا...
ـ یاااا... یااااا...
تهیونگ همینجور که کشیده میشد، داد میزد. اما دلش نمیاومد
مستقیم بهش نه بگه و باالخره زمانی فهمید چه بالیی سرش اومده که
وسط زمین بازی ایستاده بود و داشت به کوکی نگاه میکرد که مشغول
سرسره بازی بود.
ـ تهیونگی هیوووونگ.
صداش از باالی سرسره میاومد. جوری دستشو تکون میداد که همراه
دستش تمام بدنش هم تکون میخورد. از ته دلش ناله ای کرد
۳.۹k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.