پارت آخررررر
چشمم ب یه تک تیر انداز خورد، هدف اون کوک بود اگه اینطوره در هرحال کوک میمیرعهه
بهت زده به کوک نگاه کردم تو وجودش خشم حاکم شده بود و چشمام این و داد میزد
لیام : باشمارش من به هم تیر میزنیم
نههه وقتی بگه سه اون تک تیر انداز هم تیر میزنه باید جلوشون و بگیرم
لیام:یک، دو
الان میگه سه وایییی
لیام: سه
وقتی صدای لیام شنیدم سریع پریدم، کوک و روی زمین انداختم خودمم هم روش افتادم و بغلش کردم ، تیر کوک به لیام خورده بود اون مرده و منم جون کسی که دوستش دارم و نجات دادم
کوک ویو.
نفهمیدیم چی شد که ا.ت خودشو انداخت جلوی من و من افتادم روی زمین وقتی به خودم اومدم دیدم ا.ت داره خون بالا میاره سریع بلند شدم و ا.ت و تو آغوش کشیدم
-ا.ت (داد)
+کو..ک (لکنت،دستش و میزاره رو گونه کوک)
-نه نه تو نباید حرف بزنی، فقط چشمات و نبند باشه الان میبرمت بیمارستان
+نمیخوام..این خواست خودمه که جونم …و برای تو بدم (بغض)
-ا.ت چی داری میگی(گریه سگی)
+مراقب یونا باشی.. دوست..دارمم(چشماش بسته میشه و یه قطره اشک از چشم میاد)
جسم بی روح ا.ت و بغل میکنه و با گریه داد میزنه
چند دقیقه بعد دست ا.ت و میگیره و میگه :
قول میدم مراقب مبارزمون باشم..(گریه)
برای آخرین بار سرش و توی گردن ا.ت میبره و بوی ا.ت که حالا با بوی خون مخلوط شده بود و توی ریه هاش کشید..
اون هیچوقت از ا.ت خسته نمیشود، از این بو، از صداش،از نگاهش،
ولی سرنوشت همیشه به ما آدما سخت میگیره و نمیزاره خوب زندگی کنیم..
کوک تو اون لحظه فکر میکرد که آدما به خاطر اون میمیرن چون اون هم یوری هم ا.ت و از دست داد.. اون عاشق اونا بود، با تمام وجودش
دستای دخترک و ول کرد، چشمش به گردنبند ا.ت افتاد درش آورد و انگشتر ا.ت اونم در آورد به سمت یونا که داشت گریه میکرد رفت
=بابا مامان چیشده
-مامان؟..
-خب میدونم سخته ولی اون رفته، یه سفر طولانی، قول میدم یه روز میریم پیشش
=میشه بریم خونه؟
-اره دخترم
تنها چیزی که از ا.ت داشت یونا بود.. یونا درست مثل ا.ت بود از رنگ موهاش تا طرز حرف زدنش.. کوک تصمیم گرفت از یادگاریه فندقش خوب مراقبت کنه …
«۱۵ سال بعد»
ویو راوی.
امروز تولد هجده سالگی بونا بود..
برای خیلیاتون سوال شده که کوک چراگردنبد ا.ت و در آورد؟خب برای امروز..از وقتی ا.ت مرده هانا و مینجی و سوهی برای یونا مادری میکنن.
میخواست چیزی که مادرش روز آخر زندگیش با خودش داشته و به دخترش بده…گردنبند لاکتی که توش عکس ا.ت و کوک بود… یونا فکر میکنه مرگ مادرش به خاطر اونه اما اینطور نیست…
ویو کوک.
امروز تولد یونا بود..از شرکت زود تر رفتم خونه منتظر موندم تا یونا بیاد که صدای در شد و فهمیدم یونا اومده. دسته گلی که براش گرفته بودم و برداشتم و از توی کشو جعبه گردنبند و جعبه انگشترا ، هم برداشتم. ا.ت میبینی دخترت چقدر زود بزرگ شده؟
رفتم سمت باغ
-سلام دخترم
=سلام بابا
-تولدت مبارک
=چرا ابن روز نحثو بهم تبریک میگی؟
-منظورت چیه؟
=اگه من بدنیا نیومده بودم و هیچوقت دزدیه نمیشدم الان مادرم زنده بود، داشت با من حرف میزد،همش به خاطر منه من از این روز نحث متنفرم(داد)
-یونا میدونی که تو از هرچیزی برای مامانت مهم تر بودی؟
=…..
-دیگه این حرفا و نمیگی، درسته مامانت الان اینجا نیست ولی اون بالا حواسش به تو هست!
=(گریه میکنه)
-هیشش گریه نکن مبارز فندقی من
=بابا دلم برای مامان تنگ شده(گریه)
-منم همینطور، منم دلم براش تنگ شده(بغض)
-میخوای کادو مامانت برا تولد هجده سالگی و ببینی؟
=اره
کوک جعبه میده به یونا، یونا با باز کردن جعبه گریه هاش شدت میگیرن کوک اون و بغل میکنه
-هیشش آروم باش
یونا از بغل کوک بیرون میاد و یه بالای سرش نگاه میکنه و داد میزنه
=مامانننن تولدمهههه مرسی بابت کادو و ازدواج با جعون جونکوک (داد)
کوک هم کار یونا و تکرار میکنه
-ا.تت تولد دخترتههههه مرسی که بهم جعون یونا و دادی و با من ازدواج کردیی دیر یا زود میام پیشتتت(داد)
=بابا مامانم الان داره لبخند میزنه نه؟(سرش پایینه)
قطره اشکی از گوشه چشم کوک سر میخوره و سر یونا و بالا میگیره
-اره داره به ما دوتا میخنده(لبخند)
ا.ت میبینی؟دخترت خیلی بزرگ شده(: ولی هنوزم لجبازه مثل خودته …
«پایان»
.
.
.
.
باید اعتراف کنم خودم سر نوشتن این پارت گریم گرفت😭😭
مرسی که حمایت کردین🫶🏻🎀
بهت زده به کوک نگاه کردم تو وجودش خشم حاکم شده بود و چشمام این و داد میزد
لیام : باشمارش من به هم تیر میزنیم
نههه وقتی بگه سه اون تک تیر انداز هم تیر میزنه باید جلوشون و بگیرم
لیام:یک، دو
الان میگه سه وایییی
لیام: سه
وقتی صدای لیام شنیدم سریع پریدم، کوک و روی زمین انداختم خودمم هم روش افتادم و بغلش کردم ، تیر کوک به لیام خورده بود اون مرده و منم جون کسی که دوستش دارم و نجات دادم
کوک ویو.
نفهمیدیم چی شد که ا.ت خودشو انداخت جلوی من و من افتادم روی زمین وقتی به خودم اومدم دیدم ا.ت داره خون بالا میاره سریع بلند شدم و ا.ت و تو آغوش کشیدم
-ا.ت (داد)
+کو..ک (لکنت،دستش و میزاره رو گونه کوک)
-نه نه تو نباید حرف بزنی، فقط چشمات و نبند باشه الان میبرمت بیمارستان
+نمیخوام..این خواست خودمه که جونم …و برای تو بدم (بغض)
-ا.ت چی داری میگی(گریه سگی)
+مراقب یونا باشی.. دوست..دارمم(چشماش بسته میشه و یه قطره اشک از چشم میاد)
جسم بی روح ا.ت و بغل میکنه و با گریه داد میزنه
چند دقیقه بعد دست ا.ت و میگیره و میگه :
قول میدم مراقب مبارزمون باشم..(گریه)
برای آخرین بار سرش و توی گردن ا.ت میبره و بوی ا.ت که حالا با بوی خون مخلوط شده بود و توی ریه هاش کشید..
اون هیچوقت از ا.ت خسته نمیشود، از این بو، از صداش،از نگاهش،
ولی سرنوشت همیشه به ما آدما سخت میگیره و نمیزاره خوب زندگی کنیم..
کوک تو اون لحظه فکر میکرد که آدما به خاطر اون میمیرن چون اون هم یوری هم ا.ت و از دست داد.. اون عاشق اونا بود، با تمام وجودش
دستای دخترک و ول کرد، چشمش به گردنبند ا.ت افتاد درش آورد و انگشتر ا.ت اونم در آورد به سمت یونا که داشت گریه میکرد رفت
=بابا مامان چیشده
-مامان؟..
-خب میدونم سخته ولی اون رفته، یه سفر طولانی، قول میدم یه روز میریم پیشش
=میشه بریم خونه؟
-اره دخترم
تنها چیزی که از ا.ت داشت یونا بود.. یونا درست مثل ا.ت بود از رنگ موهاش تا طرز حرف زدنش.. کوک تصمیم گرفت از یادگاریه فندقش خوب مراقبت کنه …
«۱۵ سال بعد»
ویو راوی.
امروز تولد هجده سالگی بونا بود..
برای خیلیاتون سوال شده که کوک چراگردنبد ا.ت و در آورد؟خب برای امروز..از وقتی ا.ت مرده هانا و مینجی و سوهی برای یونا مادری میکنن.
میخواست چیزی که مادرش روز آخر زندگیش با خودش داشته و به دخترش بده…گردنبند لاکتی که توش عکس ا.ت و کوک بود… یونا فکر میکنه مرگ مادرش به خاطر اونه اما اینطور نیست…
ویو کوک.
امروز تولد یونا بود..از شرکت زود تر رفتم خونه منتظر موندم تا یونا بیاد که صدای در شد و فهمیدم یونا اومده. دسته گلی که براش گرفته بودم و برداشتم و از توی کشو جعبه گردنبند و جعبه انگشترا ، هم برداشتم. ا.ت میبینی دخترت چقدر زود بزرگ شده؟
رفتم سمت باغ
-سلام دخترم
=سلام بابا
-تولدت مبارک
=چرا ابن روز نحثو بهم تبریک میگی؟
-منظورت چیه؟
=اگه من بدنیا نیومده بودم و هیچوقت دزدیه نمیشدم الان مادرم زنده بود، داشت با من حرف میزد،همش به خاطر منه من از این روز نحث متنفرم(داد)
-یونا میدونی که تو از هرچیزی برای مامانت مهم تر بودی؟
=…..
-دیگه این حرفا و نمیگی، درسته مامانت الان اینجا نیست ولی اون بالا حواسش به تو هست!
=(گریه میکنه)
-هیشش گریه نکن مبارز فندقی من
=بابا دلم برای مامان تنگ شده(گریه)
-منم همینطور، منم دلم براش تنگ شده(بغض)
-میخوای کادو مامانت برا تولد هجده سالگی و ببینی؟
=اره
کوک جعبه میده به یونا، یونا با باز کردن جعبه گریه هاش شدت میگیرن کوک اون و بغل میکنه
-هیشش آروم باش
یونا از بغل کوک بیرون میاد و یه بالای سرش نگاه میکنه و داد میزنه
=مامانننن تولدمهههه مرسی بابت کادو و ازدواج با جعون جونکوک (داد)
کوک هم کار یونا و تکرار میکنه
-ا.تت تولد دخترتههههه مرسی که بهم جعون یونا و دادی و با من ازدواج کردیی دیر یا زود میام پیشتتت(داد)
=بابا مامانم الان داره لبخند میزنه نه؟(سرش پایینه)
قطره اشکی از گوشه چشم کوک سر میخوره و سر یونا و بالا میگیره
-اره داره به ما دوتا میخنده(لبخند)
ا.ت میبینی؟دخترت خیلی بزرگ شده(: ولی هنوزم لجبازه مثل خودته …
«پایان»
.
.
.
.
باید اعتراف کنم خودم سر نوشتن این پارت گریم گرفت😭😭
مرسی که حمایت کردین🫶🏻🎀
۴۰۹
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.