رمان شراب خونی🤤🍷
#شراب_خونی
#part71
"ویو ات"
کوک داشت حرف میزد که جیمین به سمتش حمله ور شد
ات:کوککککک!
کوک روش و برگردوند ولی قبل اینکه چنگال جیمین به قلبش بخوره یکی اومد و جلوش وایستاد
من پشت کوک بودم و هیچی رو ندیدم ولی دیدم کوک افتاد روی زمین
وقتی رفتم جلو بورام رو دیدم...!
تنش پر از خون شده بود
"ویو کوک"
کوک:بوراممممم(عربده)
بورام:ک...کو...کوک....کوکی💕
م...م...من....خ...خیلی...دوست...دارم....و...به...ب...به یادت...م...م...میمو...میمونم
کوک:(شکه)بورام...تو...تو نباید بری خب ؟ف...فقط سعی کن نخوابی...ات زنگ بزن اورژانس(عربده)
بورام:نه...ن...نه دیگه...فایده نداره....مراقب خودت باش...کوکی؟
(بغض کوک شکست و اشکاش میریخت)
بورام:گ...گریه...ن...نکن....من...خودم...خ...خواستم
کوک:بورام لطفا ...التماست میکنم نخواب....من نمیتونم بدون تو باشم...اصلا کاش به این دنیا نمیومیدم نرو بورام اگع بری من جواب ملکه رو چی بدم ها؟اگه بری من دیگه با کی بشینم از خاطرات گذشته بگم ؟اگه بری من چجوری زندگیم رو ادامه بدم؟!اصلا تهیونگ الان کجاست؟
بورام:میشه...ا...ات..بری...بگی بیاد؟
(ات هنوز توی شکه)
ات:او...ا...اره
بورام:کوک...آ...ات.دختر...خوب...خوبیه...بااون خوشبخت شو...دو...دوست دارم
کوک:بورام؟بورام؟چشمات و بازکن...بوراممممم لطفا...لطفا نرو...من..نمیتونم...بورام ...مگه نگفتی دوسم داری ها؟اگه دوسم داری پس چرا خوابیدی؟چرا رفتی بورام...دلم برات تنگ میشه...😭💔
(کوک اشک میریزه و به خاطراتش با بورام فکر میکنه...زمین پر از خون شده و جسد بی جون بورام روی زمین افتاده)
جیمین وقتی بورام رو زد رفت دنبال گرگینه های دیگه تا بتونه کوک رو شکست بده!
"ویو ات"
نمیدونستم چجوری باید به تهیونگ بگم...هنوز هم نمیدونم چه اتفاقی افتاده...با اینکه با بورام دوستی طولانی نداشتم اما دلم براش تنگ میشه...اون سرنوشت ناعادلانه ای داشت...
تهیونگ:ات؟خودتی؟
ات:اهوم...ته...تهیونگ ...
تهیونگ:اخ جوننننن بلاخره تموم شدددد
لبخندی زدم و گفتم
ات:میشه...میشه یه لحظه بیای؟
تهیونگ: بورام خیلی دلش برای تو تنگ شده بود حتما خیلی خوشحال شده
ات:او اره
تهیونگ:چیزی شده؟
ات:ن...نه!فقط بیا
"ویو تهیونگ"
اخیش باورم نمیشد دیگه همه چی تموم شده....معلومه که کوک عاشق ات پس من بلاخره به بورام میرسمممممم....هه باورم نمیشه...تاحالا انقدر خوشحال نبودم
دنبال ات رفتم تا رسیدم به کوک...چشماش قرمز بود...یعنی گریه کرده؟داشتم دنبال چهره ی بورام میگشتم تا اینکه دیدمش...نه...نهههه اون بورام من نیست...
جسد پر از خونش رو ی زمین افتاده بود
رفتم سمتش
تهیونگ:پاشو خودتو جمع کن بورام میدونم شوخیه...اصلا بامزه نیست!
شوخیتون خیلی مزخرفه...کوک؟بگو بلندشه...کوک؟مگه نمیشنوی....بورام؟؟ل...لطفا پاشو...باشه دیگه باهات دعوا نمیکنم...دیگه اذیتت نمیکنم...فقط پاشو خب؟؟؟
نمیخواستم واقعیت رو باور کنم...
(بغض تهیونگ شکست و اشکاش ریخت جسم بی جون بورام و تکون میداد و هنوز هم ازش میخواست که بلند شه...هنوزم نمیخواست باور کنه که بورامش اونی که دوسش داشت و عاشقانه پاش مونده بود خوابیده و هیچوقت قرار نیست که بیدار بشه )
تهیونگ:بورام(عربده)لطفااا......ن...
نمیتونم بدون تو زندگی کنم...تو...تو قرار بود همیشه پیش من بمونی....!
تهیونگ رفت سمت کوک
تهیونگ:چیکارش کردی ها؟اون میخواست تویه عوضی رو نجات بده...چرا...چرا الان اون به جای تو روی زمین افتاده؟چرا الان اون به جای تو خوابیده؟
تهیونگ کوک رو هلش داد
کوک:بس کن تهیونگ...بیا باورش کنیم...اون دیگه رفته....دیگه رفته🥺💔
#part71
"ویو ات"
کوک داشت حرف میزد که جیمین به سمتش حمله ور شد
ات:کوککککک!
کوک روش و برگردوند ولی قبل اینکه چنگال جیمین به قلبش بخوره یکی اومد و جلوش وایستاد
من پشت کوک بودم و هیچی رو ندیدم ولی دیدم کوک افتاد روی زمین
وقتی رفتم جلو بورام رو دیدم...!
تنش پر از خون شده بود
"ویو کوک"
کوک:بوراممممم(عربده)
بورام:ک...کو...کوک....کوکی💕
م...م...من....خ...خیلی...دوست...دارم....و...به...ب...به یادت...م...م...میمو...میمونم
کوک:(شکه)بورام...تو...تو نباید بری خب ؟ف...فقط سعی کن نخوابی...ات زنگ بزن اورژانس(عربده)
بورام:نه...ن...نه دیگه...فایده نداره....مراقب خودت باش...کوکی؟
(بغض کوک شکست و اشکاش میریخت)
بورام:گ...گریه...ن...نکن....من...خودم...خ...خواستم
کوک:بورام لطفا ...التماست میکنم نخواب....من نمیتونم بدون تو باشم...اصلا کاش به این دنیا نمیومیدم نرو بورام اگع بری من جواب ملکه رو چی بدم ها؟اگه بری من دیگه با کی بشینم از خاطرات گذشته بگم ؟اگه بری من چجوری زندگیم رو ادامه بدم؟!اصلا تهیونگ الان کجاست؟
بورام:میشه...ا...ات..بری...بگی بیاد؟
(ات هنوز توی شکه)
ات:او...ا...اره
بورام:کوک...آ...ات.دختر...خوب...خوبیه...بااون خوشبخت شو...دو...دوست دارم
کوک:بورام؟بورام؟چشمات و بازکن...بوراممممم لطفا...لطفا نرو...من..نمیتونم...بورام ...مگه نگفتی دوسم داری ها؟اگه دوسم داری پس چرا خوابیدی؟چرا رفتی بورام...دلم برات تنگ میشه...😭💔
(کوک اشک میریزه و به خاطراتش با بورام فکر میکنه...زمین پر از خون شده و جسد بی جون بورام روی زمین افتاده)
جیمین وقتی بورام رو زد رفت دنبال گرگینه های دیگه تا بتونه کوک رو شکست بده!
"ویو ات"
نمیدونستم چجوری باید به تهیونگ بگم...هنوز هم نمیدونم چه اتفاقی افتاده...با اینکه با بورام دوستی طولانی نداشتم اما دلم براش تنگ میشه...اون سرنوشت ناعادلانه ای داشت...
تهیونگ:ات؟خودتی؟
ات:اهوم...ته...تهیونگ ...
تهیونگ:اخ جوننننن بلاخره تموم شدددد
لبخندی زدم و گفتم
ات:میشه...میشه یه لحظه بیای؟
تهیونگ: بورام خیلی دلش برای تو تنگ شده بود حتما خیلی خوشحال شده
ات:او اره
تهیونگ:چیزی شده؟
ات:ن...نه!فقط بیا
"ویو تهیونگ"
اخیش باورم نمیشد دیگه همه چی تموم شده....معلومه که کوک عاشق ات پس من بلاخره به بورام میرسمممممم....هه باورم نمیشه...تاحالا انقدر خوشحال نبودم
دنبال ات رفتم تا رسیدم به کوک...چشماش قرمز بود...یعنی گریه کرده؟داشتم دنبال چهره ی بورام میگشتم تا اینکه دیدمش...نه...نهههه اون بورام من نیست...
جسد پر از خونش رو ی زمین افتاده بود
رفتم سمتش
تهیونگ:پاشو خودتو جمع کن بورام میدونم شوخیه...اصلا بامزه نیست!
شوخیتون خیلی مزخرفه...کوک؟بگو بلندشه...کوک؟مگه نمیشنوی....بورام؟؟ل...لطفا پاشو...باشه دیگه باهات دعوا نمیکنم...دیگه اذیتت نمیکنم...فقط پاشو خب؟؟؟
نمیخواستم واقعیت رو باور کنم...
(بغض تهیونگ شکست و اشکاش ریخت جسم بی جون بورام و تکون میداد و هنوز هم ازش میخواست که بلند شه...هنوزم نمیخواست باور کنه که بورامش اونی که دوسش داشت و عاشقانه پاش مونده بود خوابیده و هیچوقت قرار نیست که بیدار بشه )
تهیونگ:بورام(عربده)لطفااا......ن...
نمیتونم بدون تو زندگی کنم...تو...تو قرار بود همیشه پیش من بمونی....!
تهیونگ رفت سمت کوک
تهیونگ:چیکارش کردی ها؟اون میخواست تویه عوضی رو نجات بده...چرا...چرا الان اون به جای تو روی زمین افتاده؟چرا الان اون به جای تو خوابیده؟
تهیونگ کوک رو هلش داد
کوک:بس کن تهیونگ...بیا باورش کنیم...اون دیگه رفته....دیگه رفته🥺💔
۱۳.۰k
۲۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.