پارت ۲۴
پارت ۲۴
دوباره شروع کرد به درس خوندن و ادامه تحصیل تا وقتیکه به مدرک تحصیلیه مورد عالقه ش برسه ..
و حتی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد به بومگیو اعتراف کرد و با وجود اینکه مطمئن بود رد
میشه بومگیو قبولش کرد
حاال هم داشتکار مورد عالقه ش رو انجام میداد و هم بومگیو رو داشت ..
یونجون و بومگیو به خاطر پای بومگیو نتونستن وارد شرکت شن و در نتیجه تصمیم گرفتن با پس اندازی
که داشتن و به پولی که سوبین بهشون داد یه مغازه ی شیرینی فروشی باز کنن و بعد بومگیویی که عاشق
شیرینی پزی بود با وجود پای معلولش تونست کار مورد عالقه ش رو انجام بده
فقط یونجون بود که با وجود اینکه سر کار بود ولی هنوزم به عالقه ی خودش یعنی نوازندگیه پیانو توی
رستوران ها نرسیده بود ، از اونجایی که هزینه های کالس آموزش پیانو خیلی زیاد بود بیخیالش شد و
تصیمیمگرفت به دونسنگ هاشکمککنه ..
امروز هم طبق کاری که توی این دوماه تقریبا هر روز انجامش میدادن کنار سوبین توی پارک نزدیک به
محل کارش شروع کرد به قدم زدن روی زمین برفی و بحث درمورد موضوعات مختلف ... سوبین هنوز
هم از شنیدن حرف های یونجون به وجد میومد و ازش چیزای زیادی یاد میگرفت
سوبین : یونجوناا..
یونجون : هوم ..
سوبین : اینو هیچ وقت ازت نپرسیدم ... تو ..به عشق اعتقاد داری ؟
یونجون : آره چطور مگه ؟
سوبین : م..من ..ندارم ...خیلی دلم میخواست در این مورد باهات حرف بزنم ولی نمیدونستم چطور
بگمش ...
یونجون : یعنی تو معتقدی عشق وجود نداره ؟
سوبین : هوم
یونجون : چرا همچین فکری میکنی ؟
سوبین : خب من ... هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکردم ، یعنی ... همیشه آدما برام یه ابزاری برای
خوشگذرونی بودن ... نه پدرم و نه حتی مادرم ..چیزی به اسم عشق بهم ندادن ...
یونجون : سوبینا
سوبین : هوم ؟
یونجون : تا حاال شده بخوای ... یه نفر رو خیلی خوش حال کنی ؟
اینجاهاش خدایی خیلی خوبه😭♡
دوباره شروع کرد به درس خوندن و ادامه تحصیل تا وقتیکه به مدرک تحصیلیه مورد عالقه ش برسه ..
و حتی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد به بومگیو اعتراف کرد و با وجود اینکه مطمئن بود رد
میشه بومگیو قبولش کرد
حاال هم داشتکار مورد عالقه ش رو انجام میداد و هم بومگیو رو داشت ..
یونجون و بومگیو به خاطر پای بومگیو نتونستن وارد شرکت شن و در نتیجه تصمیم گرفتن با پس اندازی
که داشتن و به پولی که سوبین بهشون داد یه مغازه ی شیرینی فروشی باز کنن و بعد بومگیویی که عاشق
شیرینی پزی بود با وجود پای معلولش تونست کار مورد عالقه ش رو انجام بده
فقط یونجون بود که با وجود اینکه سر کار بود ولی هنوزم به عالقه ی خودش یعنی نوازندگیه پیانو توی
رستوران ها نرسیده بود ، از اونجایی که هزینه های کالس آموزش پیانو خیلی زیاد بود بیخیالش شد و
تصیمیمگرفت به دونسنگ هاشکمککنه ..
امروز هم طبق کاری که توی این دوماه تقریبا هر روز انجامش میدادن کنار سوبین توی پارک نزدیک به
محل کارش شروع کرد به قدم زدن روی زمین برفی و بحث درمورد موضوعات مختلف ... سوبین هنوز
هم از شنیدن حرف های یونجون به وجد میومد و ازش چیزای زیادی یاد میگرفت
سوبین : یونجوناا..
یونجون : هوم ..
سوبین : اینو هیچ وقت ازت نپرسیدم ... تو ..به عشق اعتقاد داری ؟
یونجون : آره چطور مگه ؟
سوبین : م..من ..ندارم ...خیلی دلم میخواست در این مورد باهات حرف بزنم ولی نمیدونستم چطور
بگمش ...
یونجون : یعنی تو معتقدی عشق وجود نداره ؟
سوبین : هوم
یونجون : چرا همچین فکری میکنی ؟
سوبین : خب من ... هیچ وقت همچین چیزی رو حس نکردم ، یعنی ... همیشه آدما برام یه ابزاری برای
خوشگذرونی بودن ... نه پدرم و نه حتی مادرم ..چیزی به اسم عشق بهم ندادن ...
یونجون : سوبینا
سوبین : هوم ؟
یونجون : تا حاال شده بخوای ... یه نفر رو خیلی خوش حال کنی ؟
اینجاهاش خدایی خیلی خوبه😭♡
۲.۶k
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.