💦رمان زمستان💦 پارت 89
🖤
《رمان زمستون❄》
ارسلان: به دیانا نگاه کردم
ک دیدم خوابیده
انقدر تو خواب مظلوم میشد
ک ادم دوست داره ساعت ها محو تماشای اون باشه...
اروم بغلش کردم و بردمش داخل خونه
گزاشتمش روی تخت خودمم بغلش خوابیدم...
نمیدونستم اینکاری ک تو این چند وقته قراره انجام بدم
درسته یا نه ولی مجبور بودم...
•یک هفته بعد•
دیانا: با بهت به ارسلان خیره بودم به چمدونای دستش
فقط نگاش میکردم و هیچی نمیگفتم
تو این ی هفته نسبت به هم خیلی سرد شده بودیم
یعنی همش تقصیر من بود
همش سر اینکه نره دعوا راه مینداختم
رفتم توی بغلش معلوم نبود این ارامشو تا چند وقت دیگه دوباره میتونم تجربه کنم
خیلی اروم اومدم لبام و رو لباش بزارم ک پیشونیم و بوسید....از این حرکتش قافلگیر شدم
یعنی انقدر ازم ناراحت بود از بغلش اومدم بیرون
ارسلان: دیانا من میرم دیگ عزیزم کاری نداری؟
دیانا: برو...
ارسلان: فهمیدم دیانا از حرکتم ناراحت شده
رفتم سمتش و لبام و گزاشتم رو لباش
ولی اون هیچ حرکتی نمیکرد
ک شوری اشکشو تو دهنم احساس کردم...
داشت گریه میکرد ازش جدا شدم و صورتشو قاب کردم بین دستام...
دیانا عزیزم چرا گریه میکنی؟
دیانا: ارسلان ی حقیقتی بهم بگو...
ارسلان: جانم؟
دیانا: تو یکی دیگه رو دوست داری؟
ارسلان: با این حرف دیانا دستام مشت کردم...اره من یکی دیگه رو دوست دارم میدونی من شیش ماهی ک تو نبودی دنبال عشق حالم بودم اصن دنبال تو نبودم اره من یکی دیگرو دوست دارم حالا مطمئن شدی...دیانا بعضی وقتا ی حرفایی میزنی ک واقعا پشیمون میشم ک تورو دوست دارم...
اشکای دیانا تبدیل به هق هق شد
دیانا: ببخشید..
ارسلان: دیانارو کشیدم تو بغلم و سرشو بوس کردم...
دیانا من تو زندگیم کسیو غیر تو دوست ندارم همه جوره هم حاضرم ثابت کنم
دیانا من باید برم نبینم اشکاتو باشه؟..
مراقب خودت و قشنگیات باش زود بر میگردم قول میدم..
دیانا: قول؟
ارسلان: قول
《رمان زمستون❄》
ارسلان: به دیانا نگاه کردم
ک دیدم خوابیده
انقدر تو خواب مظلوم میشد
ک ادم دوست داره ساعت ها محو تماشای اون باشه...
اروم بغلش کردم و بردمش داخل خونه
گزاشتمش روی تخت خودمم بغلش خوابیدم...
نمیدونستم اینکاری ک تو این چند وقته قراره انجام بدم
درسته یا نه ولی مجبور بودم...
•یک هفته بعد•
دیانا: با بهت به ارسلان خیره بودم به چمدونای دستش
فقط نگاش میکردم و هیچی نمیگفتم
تو این ی هفته نسبت به هم خیلی سرد شده بودیم
یعنی همش تقصیر من بود
همش سر اینکه نره دعوا راه مینداختم
رفتم توی بغلش معلوم نبود این ارامشو تا چند وقت دیگه دوباره میتونم تجربه کنم
خیلی اروم اومدم لبام و رو لباش بزارم ک پیشونیم و بوسید....از این حرکتش قافلگیر شدم
یعنی انقدر ازم ناراحت بود از بغلش اومدم بیرون
ارسلان: دیانا من میرم دیگ عزیزم کاری نداری؟
دیانا: برو...
ارسلان: فهمیدم دیانا از حرکتم ناراحت شده
رفتم سمتش و لبام و گزاشتم رو لباش
ولی اون هیچ حرکتی نمیکرد
ک شوری اشکشو تو دهنم احساس کردم...
داشت گریه میکرد ازش جدا شدم و صورتشو قاب کردم بین دستام...
دیانا عزیزم چرا گریه میکنی؟
دیانا: ارسلان ی حقیقتی بهم بگو...
ارسلان: جانم؟
دیانا: تو یکی دیگه رو دوست داری؟
ارسلان: با این حرف دیانا دستام مشت کردم...اره من یکی دیگه رو دوست دارم میدونی من شیش ماهی ک تو نبودی دنبال عشق حالم بودم اصن دنبال تو نبودم اره من یکی دیگرو دوست دارم حالا مطمئن شدی...دیانا بعضی وقتا ی حرفایی میزنی ک واقعا پشیمون میشم ک تورو دوست دارم...
اشکای دیانا تبدیل به هق هق شد
دیانا: ببخشید..
ارسلان: دیانارو کشیدم تو بغلم و سرشو بوس کردم...
دیانا من تو زندگیم کسیو غیر تو دوست ندارم همه جوره هم حاضرم ثابت کنم
دیانا من باید برم نبینم اشکاتو باشه؟..
مراقب خودت و قشنگیات باش زود بر میگردم قول میدم..
دیانا: قول؟
ارسلان: قول
۳۲.۰k
۲۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.