The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramek Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
Part Thriteen/پارت سیزده
♡~♡~♡~♡
Bakugo's View/ویو باکوگو
صبح زود از خواب بیدار شدم.تا حالم یکم سرجاش اومد اطرافم رو نگاه کردم؛بعد بلند شدم و رفتم تو حموم که دوش بگیرم.بعد از اینکه دوش گرفتم،یونیفورم مدرسه رو پوشیدم و کیفم رو آماده کردم.رفتم پایین تو آشپزخونه و صبحانهام رو خوردم.بعد از صبحانه،از خونه زدم بیرون و راه افتادم.کم کم داشتم به جایی که با آکیکو حرف زده بودیم نزدیک میشدم.یه تفر اونجا وایساده بود.اون یه نفر همین که منو دید برام دست تکون داد.دقت که کردم آکیکو بود!تا وقتی رسیدم پیشش برام با لبخند دست تکون داد.
:صبحت بخیر باکوگو!
مثل همیشه پرانرژی بود.لبخند کمرنگی زدم و جوابشو دادم.
:صبح بخیر.
حالا دیگه باهم به سمت مدرسه میرفتیم.بینمون هنوز سکوت بود؛میخواستم راجعبه دیروز که چرا نیومده بود ازش بپرسم؛ولی نمیدونم چرا هی منصرف میشدم.میخواستم ازش بپرسم که آکیکو قبل از من حرف زد.
:راستی،ممنون که به فکرم بودی.بهم زنگ زدی و احوالمو پرسیدی و بعد تکالیف رو برام فرستادی.
نمیدونم چرا اما،احساس کردم که تمام بدنم گرم شد و گرمای بیشتری به گونههام هجوم آورد.سرم رو به یه طرف دیگه چرخوندم تا آکیکو متوجه نشه.
:خ..خواهش میکنم.کاری نکردم.
:اتفاقا خیلی کار کردی!
گرمای گونههام هی بیشتر و بیشتر میشد.
:میگم،ایزوا سنسه که عصبانی نشد نه؟
احساس میکنم یکم بهتر شدم.اون احساس گرما هنوز هم هست ولی کمتر؛ و فکر کنم که گونههام هم کم کم دارن از سرخی درمیان.صورتم رو روبه آکیکو برگردوندم.
:خب نه.فقط پرسید کسی میدونی که چرا تو نیومده بودی یا نه.
:هوففف!ترسیدم.ولی مطمئناً اگه امروز منو ببینه کل یاز دستم عصبانی میشه و میگه که چرا نیومده بودی و این حرفها.
و بعد،کله مسیرمون رو خندههای آکیکو پر کرد.خندههای شیرینش دلنواز بود و باعث میشد منم لبخند بزنم و بهش خیره بشم.خندههاش که تموم شد منم به خودم اومدم و دست از خیره شدن بهش برداشتم.
:دیگه داریم میرسیم.
راستش از این موضوع یکم ناراحت بودم.چرا اینقدر زود باید برسیم؟جوابش رو دادم،ولی یکم ناراحتی توی تُن صدام بود.
:اوه...اره انگار.
آکیکو انگار متوجه شده بود.
:هی باکوگو چیزی شده؟
:ها؟نه خوبم.
آکیکو اوراراکا رو از دور دید و براش دست تکون داد.هیجان زده ازم پرسید.
:ببخشید ولی میشه من جلوتر برم؟
:اوه اره برو.
آکیکو به سمت اوراراکا دوید و رفت پیشش.آکیکو و اوراراکا باهم رفتن سر کلاس و منم تنهایی رفتم.
...
♡~♡~♡~♡
Part Thriteen/پارت سیزده
♡~♡~♡~♡
Bakugo's View/ویو باکوگو
صبح زود از خواب بیدار شدم.تا حالم یکم سرجاش اومد اطرافم رو نگاه کردم؛بعد بلند شدم و رفتم تو حموم که دوش بگیرم.بعد از اینکه دوش گرفتم،یونیفورم مدرسه رو پوشیدم و کیفم رو آماده کردم.رفتم پایین تو آشپزخونه و صبحانهام رو خوردم.بعد از صبحانه،از خونه زدم بیرون و راه افتادم.کم کم داشتم به جایی که با آکیکو حرف زده بودیم نزدیک میشدم.یه تفر اونجا وایساده بود.اون یه نفر همین که منو دید برام دست تکون داد.دقت که کردم آکیکو بود!تا وقتی رسیدم پیشش برام با لبخند دست تکون داد.
:صبحت بخیر باکوگو!
مثل همیشه پرانرژی بود.لبخند کمرنگی زدم و جوابشو دادم.
:صبح بخیر.
حالا دیگه باهم به سمت مدرسه میرفتیم.بینمون هنوز سکوت بود؛میخواستم راجعبه دیروز که چرا نیومده بود ازش بپرسم؛ولی نمیدونم چرا هی منصرف میشدم.میخواستم ازش بپرسم که آکیکو قبل از من حرف زد.
:راستی،ممنون که به فکرم بودی.بهم زنگ زدی و احوالمو پرسیدی و بعد تکالیف رو برام فرستادی.
نمیدونم چرا اما،احساس کردم که تمام بدنم گرم شد و گرمای بیشتری به گونههام هجوم آورد.سرم رو به یه طرف دیگه چرخوندم تا آکیکو متوجه نشه.
:خ..خواهش میکنم.کاری نکردم.
:اتفاقا خیلی کار کردی!
گرمای گونههام هی بیشتر و بیشتر میشد.
:میگم،ایزوا سنسه که عصبانی نشد نه؟
احساس میکنم یکم بهتر شدم.اون احساس گرما هنوز هم هست ولی کمتر؛ و فکر کنم که گونههام هم کم کم دارن از سرخی درمیان.صورتم رو روبه آکیکو برگردوندم.
:خب نه.فقط پرسید کسی میدونی که چرا تو نیومده بودی یا نه.
:هوففف!ترسیدم.ولی مطمئناً اگه امروز منو ببینه کل یاز دستم عصبانی میشه و میگه که چرا نیومده بودی و این حرفها.
و بعد،کله مسیرمون رو خندههای آکیکو پر کرد.خندههای شیرینش دلنواز بود و باعث میشد منم لبخند بزنم و بهش خیره بشم.خندههاش که تموم شد منم به خودم اومدم و دست از خیره شدن بهش برداشتم.
:دیگه داریم میرسیم.
راستش از این موضوع یکم ناراحت بودم.چرا اینقدر زود باید برسیم؟جوابش رو دادم،ولی یکم ناراحتی توی تُن صدام بود.
:اوه...اره انگار.
آکیکو انگار متوجه شده بود.
:هی باکوگو چیزی شده؟
:ها؟نه خوبم.
آکیکو اوراراکا رو از دور دید و براش دست تکون داد.هیجان زده ازم پرسید.
:ببخشید ولی میشه من جلوتر برم؟
:اوه اره برو.
آکیکو به سمت اوراراکا دوید و رفت پیشش.آکیکو و اوراراکا باهم رفتن سر کلاس و منم تنهایی رفتم.
...
♡~♡~♡~♡
۷.۳k
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.