سرنوشته اجباری!
سرنوشته اجباری!
پارت پانزدهم:
ا.ت: چرا ولم نمیکنیییی*گریه
جیمین: یا خفه میشی یا یه کاری میکنم مرگ تنها آرزوت باشه*داد
ا.ت: من همین الانشم ارزوم همینهههه
جیمین: میدونم....میدونم باهات چکار کنم
ا.ت ویو:
دیگه اصن نایی برای گریه کردن و داد زدن نداشتم....با نهایت سرعت داشت رانندگی میکرد بین ماشینا لایی میکشید....ماشین خودشون بدون بوق زدن از ترس میرفتن کنار و ما راه یک ساعتی رو...۱۵ دقیقه ای رسیدیم
(خونه)
اوند طرفم از موهام گرفتم و کشوندم تو اتاق...انداختم رو تخت و دستام و بست
ا.ت: ولم کن لعنتی*بیحال
جیمین: خاک بر سره من که شدم شیفته ی تو.....تویی که فقط برام یه عروسک بودی
اصلا حال حرف زدن نداشتم....رفت یه میله برداشت و گذاشتش رو شومینه ی اتاق
ا.ت: ن..ن...نه...جیمین*بغض
گذاشت میله داغ بشه توی این فاصله شلاق برداشت....از عصبانیت نفس نفس میزد
ا.ت: ن..نه...خواهش....خواهش میکنم....جیمین*بغض
هیچ اهمیتی به التماسایی که میکردم نمیداد....همیجور نزدیکم میشد....شلاغ و برد بالا و شروع کرد به زدن....با هر ضربه بهم شوک وارد میشد....بعد از ۳۰ ضربه شلاق رفت سراغ میله ای که داغش کرده بود....رنگش به قرمز تغییر کرده بود
ا.ت: نه نه...اینکارو نکن....جیمین*گریه
جیمین: میخاستم بزارمش رو چشمات....ولی از چشمات میگذرم....ولی از پاهایی که باهاشون پا به فرار گذاشتی نمیگذرم
ا.ت: نه...نه
میله رو چسبوند به مچ پام
ا.ت: جیغ*
ا.ت: نههه....برش دار*جیغ
یهو صدای دادی به گوشمون رسید....در با شدت باز شد ولی نفهمیدم کی بود چون از هوش رفتم
ادامه دارد....
پارت پانزدهم:
ا.ت: چرا ولم نمیکنیییی*گریه
جیمین: یا خفه میشی یا یه کاری میکنم مرگ تنها آرزوت باشه*داد
ا.ت: من همین الانشم ارزوم همینهههه
جیمین: میدونم....میدونم باهات چکار کنم
ا.ت ویو:
دیگه اصن نایی برای گریه کردن و داد زدن نداشتم....با نهایت سرعت داشت رانندگی میکرد بین ماشینا لایی میکشید....ماشین خودشون بدون بوق زدن از ترس میرفتن کنار و ما راه یک ساعتی رو...۱۵ دقیقه ای رسیدیم
(خونه)
اوند طرفم از موهام گرفتم و کشوندم تو اتاق...انداختم رو تخت و دستام و بست
ا.ت: ولم کن لعنتی*بیحال
جیمین: خاک بر سره من که شدم شیفته ی تو.....تویی که فقط برام یه عروسک بودی
اصلا حال حرف زدن نداشتم....رفت یه میله برداشت و گذاشتش رو شومینه ی اتاق
ا.ت: ن..ن...نه...جیمین*بغض
گذاشت میله داغ بشه توی این فاصله شلاق برداشت....از عصبانیت نفس نفس میزد
ا.ت: ن..نه...خواهش....خواهش میکنم....جیمین*بغض
هیچ اهمیتی به التماسایی که میکردم نمیداد....همیجور نزدیکم میشد....شلاغ و برد بالا و شروع کرد به زدن....با هر ضربه بهم شوک وارد میشد....بعد از ۳۰ ضربه شلاق رفت سراغ میله ای که داغش کرده بود....رنگش به قرمز تغییر کرده بود
ا.ت: نه نه...اینکارو نکن....جیمین*گریه
جیمین: میخاستم بزارمش رو چشمات....ولی از چشمات میگذرم....ولی از پاهایی که باهاشون پا به فرار گذاشتی نمیگذرم
ا.ت: نه...نه
میله رو چسبوند به مچ پام
ا.ت: جیغ*
ا.ت: نههه....برش دار*جیغ
یهو صدای دادی به گوشمون رسید....در با شدت باز شد ولی نفهمیدم کی بود چون از هوش رفتم
ادامه دارد....
۱۱.۷k
۰۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.